ما با مادربزرگم زندگی کردیم از بچگی من الان ازدواج کردم ولی داداشم اونجاست میره کارگری ۱۷ سالشه ، دایی هام که خرج ما رو دادن بزرگ کردن الان هرکدوم وضعشون خیلی بدتر از قبل شده یه قرون پول ندارن ، از همه بدتر خونه مادربزرگم دلمو سوزوند خودش مریضه قبلا همیشه تو یخچال فریزرش گوشت بود چون گوسفند میکشتن پسرا میاوردن خونه ولی این سری آخر دیدم یخچال خالی خالیه فقط سبزیجات تو فریزر بود ، چند روز قبل هم فشارش رفته بود بالا خون دماغ شده بود تو دلم فک کردم شاید دیده تو خونه دیگه هیچی نیست فشارش رفته بالا بچه هاش هم کمتر وقت میکنن برن پیشش
آخه اون خیلی زحمت ما رو کشیده از دستم کاری برنمیاد میترسم از خونم چیز زیادی ببرم شوهرم متوجه بشه یا مادرشوهرم ببینه آبرو خانوادم میره ، مامانمم هرچی از دستش برمیاد میاره ولی دیگه کم آوردیم دیگه هیچی نیست تو اون خونه انگار برکت نیست