2733
2739
عنوان

یه روزِ دانشجو پزشکی...🤍

521 بازدید | 29 پست

تایم استراحتمه می‌خوام امروز رو تعریف کنم براتون( در قالب داستان میگم) 

ساعت ۵:۴۵ اتوماتیک بدنم بیدار شد

گوشیو نگاه میکنم میبینم هنوز ۶ نشده و منم ساعتو برای ۶ کوک کرده بودم

کوک ساعت رو قطع کردم گفتم نماز که ندارم گرفتم تخت خوابیدم

ساعت ۶:۳۵ شد خیییلی دیر پاشدم تند تند رفتم صبحانه آوردم یه صبحانه لاکچری 😎 عسل و گردو و نون مونده ی خوابگاه با شیر...

صبحانه رو خوردم و اومدم لباس پوشیدم چون دسشویی پر بود

هوا بارونی بود منم مثل همیشه  نمیدونستم چی بپوشم و همون مانتو کاکتوسی با طرح بادکنک های خارخاری نارنجی رو پوشیدم و روسری سبز یشمی رو برداشتم و آماده شدم

یه ضدآفتاب هم زدم و وای بر من!

روپوششششش 

روپوشممم یادم رفتتتت 

امروز جلسه آخر بیوشیمی عملی بود و استاد هم رو روپوش حساسسسسس

قبلش به دوستم گفتم من که حس میکنم امروز باید اسنپ بگیرم به سرویس نمیرسم

بچه ها زنگ زدن گفتن سرویس اومده بدویییننن

روپوش رو برداشتم و آماده شدم که برم و همزمان اسنپ هم زدم که بیاد

یه احدی منو دوستم رو مقبول شد و راهی شدیم 

یکهو رسیدیدم پایین دیدیم عههه سرویس هنوز هست ولی جا نشستن نداره و باید سر پا وایستیم.

البته رسیدن به صندلی های اتوبوس و نشستن رو صندلی ها؛ یه فرایند پیچیده و برنامه ریزی شده س و باید از قبلش کامل برنامه ریزی کنی که کجا وایستی و چجوری وایستی که زودتر از همه به در اتوبوس برسی 🌝

خب ادامه بدم یا نه؟

اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُبهتر از اونی که میخوای بهت میدم...🤍🌱️ 

یاد بیوشیمی افتادم که چقدر سخت و بدرد نخور بود🙂

🍀به خاطر { زن بودن } به خودتون افتخار کنید👌🍁        🍀شما « ریشه خانواده» و« اساس جامعه »هستید.. 💫💟       من به عنوان متخصص در زمینه👈بیماری های زنان و مامایی🤰🌱   بهتون کمک میکنم سالم زندگی کنید.♂️♀️         


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خلاصه سوار اتوبوس شدیم و وایستادیم و خیابون و هوای بهاری و بارونی رو تماشا کردیم🤍

 کلاس بافت داشتیم و راس ساعت شروع شد

یکی از دوستام حالش خوب نبود و میخواست بره دکتر

تایم بعدی آناتومی تحتانی داشتیم ولی دوستم واقعا حالش بد بود

گفتم من باهات میام...

خیلی حالش بد بود و بردمش اورژانس بیمارستان...

تجربه خیلی قشنگی بود

از تریاژ باید میرفتم صندوق؛ از صندوق به تزریقات و از تزریقات به داروخانه...

خیلی خسته شدم ولی خب خودش تنهایی نمیتونست اینکارارو انجام بده.

رسیدیم بیمارستان و همون موقع دوتا مریض اورژانسی آوردن که از ارتفاع افتاده بودن و خونی و زخمی...

اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُبهتر از اونی که میخوای بهت میدم...🤍🌱️ 
2731

مریض حالت لرز شدید بهش دست داده بود( تشنج نبود) و بیهوش بود...

خیلی حالش بد بود ولی صحنه جالبی بود...

یه مریض دیگه زندانی بود با غل و زنجیر و لباس راه راه آبی اومده بود و یه سرباز هم همراهش! 

یکی دیگه هم سرطان معده داشت و به همه جا متاستاز کرده بود و شیمی درمانی هم روش جواب نداده بود و یه دستگاهی تو پاش گذاشته بودن و اون دستگاه عفونت کرده بود و همونجا سریعا منتقلش کردن اتاق عمل...

یکی دیگه هم کد ۹۹ خورد...💔

ما نوبت ۸ بودیم 

بینش رفتیم بوفه بیمارستان یه چنتا کیک خریدیم خوردیم و تو بیمارستان گشتیم


اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُبهتر از اونی که میخوای بهت میدم...🤍🌱️ 
2740

نوبت ما شد و ما رو صدا زدن

دیدیم یه مریض خیلی حالش بد و اورژانسی هست...

گفتیم اول اون بره

اون به جای ما رفت و کلی دعای خیر کرد...♥️

دیگه همه فهمیدن دانشجو هستیم چون با کوله بودیم و دوستمم مقنعه داشت...

نوبت ما شد و رفتیم داخل و دکتر پرسید خب دانشجو هستین؟

گفتیم آره

گفت پرستاری؟

گفتیم پزشکی

گفت ترم چند؟

با کلی خجالت گفتم یک🌝

دیگه خیلی خوشحال شد و بگو بخند کرد با هامون و خیلی دکتر خوبی بود خلاصه

داروهاشو گرفت و این بین یه مریضی بود اورژانسی که سوند بهش وصل کرده بودن و خونریزی داشت...( یه مرد بود)

اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُبهتر از اونی که میخوای بهت میدم...🤍🌱️ 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687