سلام من زیاد خانوادم اولش موافق ازدواجم با شوهرم نبودن از خیلی نظرا..حرف برا سال ۹۵هست اما خودم میخواستم که کاش حرف گوش داده بودم ب مامان بابام...اینم بگم ازدواج کردیم مامانم اینا خیلی باهاش خوب شدن شوهرمم با اونا
خلاصه زندگیمون رو روال بود تا اینکه بعد از سه سال باردار شدم این تایم به شوهرم مشکوک شدم به خیانت که درستم بود شکام 💔 تااینکه بچه ب دنیا اومد رفتاراش بدتر شد طولانی میشه بخوام بگم و خلاصه همش میگف طلاق آخرش با بچه چند ماهه طلاق گرفتیم و ب هدفش رسید یک سال درگیر دادگاه بودیم و از خونه رفته بود اخرش برج هفت سال قبل جدا شدیم و برج۱۲مثل اینکه عقد میکنه و اینو چند روز پیش متوجه شدم الان از شرایطم میخوام بگم:بچه با منه از چند ماهگی الان دو سال و چهار ماهشه...سرکار نمیتونم برم چون بچم کمشنواست و باید روزا بره کلاس گفتار و ساعت کلاسش به هیچ کاری نمیخوره دوم اینکه خونه اجاره کردم و خانوادمم زیاد حامی نیستن که بخوام برم اونجا بمونم با بچه...بچمم نمیتونم بذارم مهد ب خاطر کلاسای خاصی داره و کلاساشم نمیتونم نبرم چون از نون شب واجبتر هستن...حالام با پول مهریه قسطی و نفقه بچم و یارانه میگذرونم اما بسختی...هیچ ملکی هم ندارم...فعلا هم با توجه به شرایط بچم سرکار نمیتونم برم...هستین حرفای مامانم بگم؟تایپ کردم از قبل