جاریم و برادر شوهرم اینا ی شهر دیگه زندگی میکنن
برادر شوهرم با پدر جاریم تصادف میکنن و پدر جاریم زحمی میشه و چندروز بیمارستان بوده بعد ترخیص ش میکنن میبرن خونه جاریم
من ب شوهرم گفتم بریم بش سر بزنیم سختش بود خیلی ولی اومد و رفتیم
بعد الان داش بامادرش صحبت میکرد و ب مادرش گفت ی روز میبرمت خونه داداشم هم ب پدر خانمش سر بزنی هم ب خودشون (ماهی دوبار میان خونه مادرشوهرم)
راستش خیلی حرصم گرفت من گفتم بریم سختش بود و میگفت نمیخواد و فلان ولی خودش ب مادرش گفت میبرمت