کلاس یازدهم بودم یبار تو خیابون بودم داشتیم راه میرفتیم با مامانم
ی خانومه اومد جلو سرشون ب عقب بود و داشت حرف میزد
یهو صاف رفت تو شکمم پاش پیچ خورد منم خوردم زمین
یهو عصبی شدم ک کوری جلو پاتو نمیبینی چشماتو وا کن سر ب هوا دست و پا چلفتی
مامانم همش میگفت بیخال ندیده منم عصبانی
خانومه هعی میگفت ندیدم عزیزم
مهر ماه ک شد اون خانوم رو تو مدرسه دیدم
معلم ریاضیم بود
هیچی دیگه عاشق هم شدیم