ما موقتا داریم باهاشون زندگی میکنیم خوشون پیشنهاد دادن که باهاشون زندگی کنیم تا خونمون آماده میشه
تمان کمال شدم کلفتشون حتی یه چایی هم دم نمیکنه
الان میخاستم برم خونه یه چیزی یادم رفته بود رفتم پشت در دیدم اسممو آورد کنجکاو شدم دیدم گفت این داداش احمقت پشت زنشو میگیره اصلا حساب نمیبره زنش ازش
غذاهای هولهلکی بیمزه میپزه زندگی کردن بلد نیست زبونش درازه امروز ساعت ۱۲ظهر برگشته خونه (در صورتی که مریض بودم زیر سرم بودم)
نمیدونم چرا اصلا برام مهم نیست حتی دارم با لبخند مینویسم فک کنم دیگه مغزم بی حس شده بسکه شنیدم