خسته شدم از زندگی چقدر بی عدالتی انگار همه رو گذاشته جلوی من خوشبختیشونو ببینم منو زجرم بده من همیشه عشق برام خیلی مهمه همیشه در حسرت داشتن عشق بودم و همچنان هم هستم حس میکنم هیچکس منک نمیخواد از اونور دختر ۱۴ سالم یکسره همش بهش پیشنهاد میدن از اونور همکار کنار دستیم یکسره میاد از روابط عاشقانش با شوهرش رو ميگه و من فقط تو دلم حسرت میخورم و از خودم متنفر میشم که ببین هیچ مردی تورو نمیخواد از اونور چند ماه پیش مادرمو خیلی ناگهانی از دست دادم برادرم به ناحق پشتیبانی از زنش گرد و تو سخت ترین روزای عمرم با اونام قطع رابطم
تمام بار زندگی چه مای چه هرچی رو دوشمه پس من به چه امیدی زنده باسم خدا کجاس چرا نمیبینه عدالتش کو