انگشتر طلامو فروختم پول مسافرت رو جور کردم با خواهرم برم تهران( بچش چن روز قبل با اون یکی خواهرم رفتن تهران). چون شوهرش از محل کار بش مرخصی نمیدادن و اونم نمیذاشت خواهرم تنها بره. من گفتم باهات میام شوهرش اجازه داد.
رسیدیم تهران و بعد یکی دوروز واقعا من خسته شدم، آخه وحشتناک بدمسافرتم، چون میگرنم معمولا عود میکنه و خستگی شدید در حد مرگ بهم دست میده.
بش گفتم خواهرم، تو که چن روز دیگه کار داری، من الان با اتوبوس برگردم. نذاشت که نذاشت
هرچی گفتم بابا۳۵سالمه، بچه که نیستم. زمان دانشجویی هم شهر دیگه بودم کلا تنها میومدم و میرفتم. ولی فقط یه جمله بلده که ما همه باهم اومدیم، باهمم باید برگردیم. اتفاق یه بار میفته، آدم نباید خودشو در مظان اتهام قرار بده و...
یعنی منو راحت قربونی حرفای مردم میکنه. به همین راحتی اصلا براش مهم نبود چه حالی دارم
واقعا از دیروز تا حالا احساس افسردگی شدید دارم😢😔
پشت دستمو داغ کردم قدم خیری برا کسی بر ندارم. پشت دستمو داغ کردم یادم نره از خودم برا بقیه نزنم