تاپیکمو نترکونین من به راهنمایی هاتون نیاز دارم گاها بخونم و به خودم بیام💔
من یه سال پیش ازدواج کردم
همسر خوب و مهربونی دارم زندگی خوبی هم دارم
ماجرای زندگیمون اینجوری من با دوست پسر سابقم چندسالی دوست بودیم
همو خیلی دوست داشتیم ....خدا نخواست بهم برسیم همیشه هروقت برنامه ریزی کردیم بهم برسیم یه مشکلی پیش اومد و اخر که کار به جدایی کشید....
دوست پسرم منو در حد مرگ میپرستید
ولی من دیگه توان مقابله نداشتم و کم اوردم
تو تاپیک های قبلیم گفتم خانوادم چجور ادمین ازدواج کردم که از اون خونه برم
برا همسرم از هیچی کم نمیزارم خونرو براش همیشه اروم میکنم همیشه غذاهای خوبی براش به راهه و محبت میکنم
ولی دوست پسر سابقم حالش خوب نیست شبا با قرص خواب میخوابه
همش بفکر اینه که من شاید یه روزی طلاق بگیرم و برم باهاش زندگی کنم (هرچند هرادم عاقلی میدونه اون زندگی به مو بند میشه بعد این جریانات) هرچند من اگه امکان زندگی باهاش رو داشتم هیچوقت یه زندگی دیگرو ترجیح نمیدادم فشارای خانوادم منو به اینجا رسوند😔
خدایی نمدونم چیکار کنم دلم براش خیلی میسوزه
بهترین کاری که میتونم بکنم اون فرد دیگ بهم فکر نکنه چی هست؟
از پسرعموش خبراشون میگیرم میگه نسبت به روزای اول ارومه ولی همچنان حالش بده🙃فکر میکنه تو برمیگیردی
میگه با زنای دیگ حرف بزنم به سارا خیانت کردم
شما خواهرانه بگید چه کنم با ادمی که نابودش کردم