من قبل ازدواجم تک دختر بودم و از نظر حمایت اینا از خانوادم عالی بود وضعیتم ۱۶ سالگی با همسرم آشنا شدم ۲۵ سالش بود و سال آخر پزشکی بود عاشقش شدم
من دختر خیلی باهوش اهل مطالعه عاقلی بودم و زیبا هم هستم دیگه رابطمون رو ادامه دادیم و قصدمون ازدواج شد تو ۱۹ سالگی من ازدواج کردیم (پدرم بزور قبول کرد چون میگفت درس بخون تا ابد ازت حمایت میکنم
همسرم مرد خیلی خوبی هست خوشتیپه تحصیلات شغل خوبی داره اخلاقش عالیه
منو خیلی خیلی زیاد دوست داره خیلی حمایتم میکنه از همه نظر
و همیشه میگه من عاشق این پاکی و درک بالا باسوادی تو شدم (چون فک کنم بدونید بچه های علوم پزشکی خیلی ازادن و اینا
و یک ترس خیلی بزرگ همیشه داشت اینکه من برم دانشگاه و تغییر کنم اینکی عاشقش شد دیگه نباشم
(من دانشگاه هم چندماه قبل ازدواجم شروع شد و هنوز هم هست کاملا از اینکه بهش گفتم میخوام تا ته ته درسم ادامه بدم حمایت میکنه
خیلی کمکم میکنه تو خونه از نظر آشپزی و اینا
هر وقت مهمون داریم اگه دانشگاه باشم حتما یه جوری تنظیم میکنه که بتونه خونه باشه و آشپزی اینا رو انجام بده
چون اونم تو شرایط سختی هست رزیدنته و اگر بدونید خیلی سال های اولیه سخت هست
در کل یه ترس شده براش این موضوع تغییر
مثلاً اگه من بخوام استایلم رو تغییر بدم سریع میگه میدونستم دانشگاه تغییرت میده و من واقعا حرصم میگیره چون فقط بخاطر کسب دانش اومدم دانشگاه و جزو نفرات اول دانشگاهم هستم (دانشگاه خوبی ام درس میخونم درجه ۲ هست)
نمیدونم چطور بهش بفهمونم که قرار نیست تغییر کنم یا دوست داشتن بهش عوض بشه
نظر شما چیه ؟
تجربه اینطور موضوعی رو داشتید؟