جوابی نیومد
باز صدا زدم ،
من مسافرم ، گم شدم ، آهای ،
کسی اینجا هس
سکوت بود و سکوت ،
انگار از اَزل کسی اونجا نبود ،
بله ،، اونجا واقعا متروک بود
یک متروک مخوف
دست و پاهام یخ کرده بودن ،
دیگه طاقت نداشتم بیرون بمونم ،
نگاهی به اون در چوبی کردم و روبروش ایستادم
خیره به دَر بودم ولی دل داخل رفتنو نداشتم ،
باد اون در پوسیده و نیمه شکسته رو تکون تکون میداد و ترس منو دو چندان میکرد
معلوم نبود داخل اون بنای سنگی و تاریک چیه ،،
برگشتم ، قاطرو کشون کشون آوردم جلوی در ، نشوندم روی زمین
طفلک حیوونم یخ کرده بود ،
گفتم بهتره اول خودم برم داخل
اگر خبری نبود برگردم و قاطرو ببرم تو
مشعلو گرفتم دست راستم ،
درو باز کردم
بسم الله الرحمن الرحیم گفتم
آهسته ، با ترس و لرز از در رفتم داخل ،
دالان ِتاریکی بود
به محض ورود بوی نَم ِدیوارها زد توی دماغم
* پارت هفتم