2737
2739
عنوان

داستان ترسناک جدید ، تندیس سنگی

551 بازدید | 45 پست

زمونای قدیم ،

اونقدر قدیم که من این داستانو از نوه نتیجه های اون شخص شنیدم

کمی شاخ و برگش دادم تا بشه داستان ،

رستم یلی بود در سیستان

منم کردمش رستم داستان

یعنی چی

یعنی اینکه هی نگین ، اگر اونموقع انقدر سن داشتی پس الان چجور زنده ای و اومدی با گوشی کار میکنی یا اینکه نیت اون موجود از این کارا چی بوده ، خلاصه اینکه ایرادای بنی اسرائیلی نگیرین عزیزان


اینا قصه هستن برای سرگرمی و هیجان که فوری فوتی نوشتم ، پس توقع نوشتن رومان با ذکر تمامی جزئیات یا مستندات مکتوب و معتبر درباره واقعیت داستان رو نداشته باشین

در آخر هم نظرتون رو درباره داستانام بگین    

ممنون   :)



* پارت اول

کسی که این قصه رو ازش شنیدم میگفت بابای بابا بزرگش ، یه بعد از ظهر از یه روستا تصمیم میگیره با قاطرش بره چن تا روستا اونطرف تر

گویا کار مهمی پیش اومده بوده ، سفر مهم و حیاتی ،  که باید تا فردا میرسیده به مقصد

پیرمرد پنجاه شصت ساله ی قصه ، معروف به مشت حسن اواسط راه بوده که دیگه به غروب و بعدم به نیمه های شب بر میخوره ،

توی تاریکی از مناطق جنگلی ، کوه و پرتگاه های صعب العبور میگذره ، خلاصه ، مَشت حسن نیمه های شب  وسطای راه خسته میشه ، دَرّه ، سراشیبی ها ، ناهمواری ها  ، پرتگاههای صعب العبور  و گذرگاههای باریکِ روی دامنه ی کوه نفسشو گرفته بوده ، قاطر هم خسته شده بوده ، مُدام پاش از لبه های  شونه ی راه سُر میخورده و کم بوده که به داخل دَره سقوط کنن ،  ساعت های قبل رگبارشدیدی باریده بوده و همه جا خیس و نمناک ، مَشت حسن و قاطر هر دو به سختی توی گل و لای قدم برمیداشتن ، یه پیرمرد تنها روی دامنه کوه و صخره ، صخره هایی که وقتی بهشون نگاه میکردی انگار میخاستن از سراشیبی کوه به زمین سقوط کنن

آبشار های متعدد که از میون بعضی صخره ها جاری بود  



* پارت دوم

و هیچ آبادی یا اثری از سازه های انسانی تو اون پرتگاهها یا جنگلهای تاریک به چشم نمیخورده

از مَشت حسن شنیدم که میگفت اونشب ، اون طبیعت و منطقه ، اونقدر مخوف ، تاریک و سهمناک بود که مُدام در عین خستگی در حالی که مشعل دستم بود با ترس به اطراف نگاه میکردم ، بسم الله میگفتم و دور و برم فوت میکردم


اونم منی که تا اون سن تو روستا و کوه و کمر بزرگ شده بودم اما تا اون روز انقدر خوف برم نداشته بود



* پارت سوم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!😥 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷



قاطر نمیتونست تو گِل ، سنگلاخ و از اون شونه ی راه باریک راحت رد شه  ، مجبور بودم از پشت هولش بدم ، نفسم بریده بود ،

خودمم مرض زانو درد داشتم

نمیتونستم خوب راه برم

نفس نفس زنان یه دستم مشعل و دست دیگمم پشت قاطر  ، یکم وایسادم تا کمی خستگیم برطرف شه ، نگاهی به اطرف انداختم ، باد ملایمی بود ، شبی مهتابی ، ساعاتی قبل ، رگبار شدیدی باریده بود ، همه جا خیس و نمناک بود ولی آسمون باز و مهتابی شده بود ،  دَرّه ی زیر پامونو نگاهی انداختم ،

سبحان الله  ... .

سکوت بود و ظُلَمات ، خیلی مخوف ،

صخره های سر به فلک کشیده ، مُوَرَب و لایه لایه که روی هم سوار شده بودن شکوه و عظمت رُعب انگیزی داشتن  ،  درختای سپیدار بلند که باد ملایم اونها رو هرز گاهی تکون میداد ، سکوت بود و سکوت ... .

احساس میکردم نیروهای شیطانی ،  تاریک و اهریمنی قدم به قدم در تعقیبم هستن و  از اطراف زیر نظرم دارن

سبحان الله  ... .

خدایا نصیب من کردی

اما دیگه نصیب هیچ کافری نکن که شب رو تک و تنها تو این کوه و کمر گرفتار بشه

بناچار دوباره به راه افتادم ... .



* پارت چهارم

2731

جلوتر گویا آبشاری بود ، صدای آب میومد ،

همینجور که قاطرو هول میدادم  آروم آروم جلوتر رفتم ، صدای شُر شُر آب واضح تر میشد

رفتم جلوتر ... .

اما غیر از صدای آب صداهای دیگه ای هم احساس میکردم ، انگار چن نفر داشتن تو آب شنا میکردن ، بازی میکردن و میخندیدن ، صداها به صدای چن تا بچه شبیه بود

بسم الله ،،

این وقت شب  ،  تو این سرما ، چه بچه ای !!  چه شنایی !!

چاره ای نبود باید نشنیده میگرفتم و به راهم ادامه میدادم ،،

چن قدم جلوتر توی تاریکی انگار بنایی کنار آبشار دیده میشد ، دقیق معلوم نبود  ولی بنایی بود کنار آبشار و روی دامنه کوه

رفتم نزدیکتر ،،

بله ، بنایی بود بزرگ که با قرار دادن تخته صخره های خاکستری و کج و مَعوج ساخته شده بود

یه درخت بلند و قطور هم از کناره بنا بالا رفته بود ، بدون اینکه درختو قطع کنن   بنا رو اطرافش ساخته بودن


* پارت پنجم

مشعلو پیشاپیش جلوم گرفتم ، چرخی اطراف بنا زدم

به متروکه شباهت داشت

نه چراغی ، نه روشنایی

دَرش هم بسته بود

یه دَر چوبی ، پوسیده و تا نیمه شکسته

که هرزگاهی باد تکون تکونش میداد

یعنی اینجا چه جاییه  !! ،   وسط این دل کوه !!

گفتم شاید امامزادس ،

یا شایدم مسجد ،

از همونجا آبشارو نگاهی انداختم  ، نه اثری از بچه بود و نه هیچ کسی ، صداها هم قطع شده بود

شاید صدای آب باعث شده بود خیالاتی شم

خلاصه گفتم بهتره امشبو داخل اینجا بگذرونم  ،  هوا سرده و همه جا خیس ،

ولی شاید کسی داخل باشه

بهتره صدا بزنم

اما اون منطقه و کوه کمر ، اون ساختمون و آبشار ِکنارش و اون دامنه ی کوه اونقدر سهمناک و سنگین بود و اونچنان سکوتی همه جا رو فرا گرفته بود که اصلا جرات نمیکردم سکوت اونجا رو بشکنم یا صدامو بلند کنم

زیر لب ذکر میگفتم و دورم فوت میکردم

اطرافو با نگرانی نگاه میکردم

باد ملایم برگای درختای انبوه ِسپیدار پایین دره و روی دامنه کوه رو تکون میداد

صدای ( ششششششش ) سکوت رو میشکست و باد نوک درختا رو خم میکرد


خیلی سرد بود

گفتم بهتره صدا بزنم و برم تو

بالاخره صدا زدم

هووووی  ،، کسی اینجا هس

آهاااااای ،،



* پارت ششم

جوابی نیومد

باز صدا زدم ،

من مسافرم  ، گم شدم ،  آهای  ،

کسی اینجا هس

سکوت بود و سکوت ،

انگار از اَزل کسی اونجا نبود ،

بله ،، اونجا واقعا متروک بود

یک متروک مخوف

دست و پاهام یخ کرده بودن ،

دیگه طاقت نداشتم بیرون بمونم ،

نگاهی به اون در چوبی کردم و روبروش ایستادم

خیره به دَر بودم ولی دل داخل رفتنو نداشتم ،

باد اون در پوسیده و نیمه شکسته رو تکون تکون میداد و ترس منو دو چندان میکرد


معلوم نبود داخل اون بنای سنگی و تاریک چیه ،،

برگشتم ، قاطرو کشون کشون آوردم جلوی در ، نشوندم روی زمین

طفلک حیوونم یخ کرده بود ،

گفتم بهتره اول خودم برم داخل

اگر خبری نبود    برگردم و قاطرو ببرم تو

مشعلو گرفتم دست راستم ،

درو باز کردم

بسم الله الرحمن الرحیم گفتم    

آهسته ، با ترس و لرز از در رفتم داخل ،

دالان ِتاریکی بود

به محض ورود بوی نَم ِدیوارها زد توی دماغم



* پارت هفتم

دالان باریک با سقفی کوتاه و نَمور ، آهسته آهسته با تردید جلو رفتم

مشعل رو جلوتر از خودم گرفته بودم

از دالان خارج شدم و رسیدم به یه اتاق با محیط دایره ای شکل ،

مشعل رو  بالاتر گرفتم ، اتاق سقف گنبدی شکل و قیر اندود داشت

دیواره هایی قدیمی با اشکال هلالی ، معلوم بود که خیلی وقته این بنا به حال خودش رها شده  ،  شاید بیست سال یا بیشتر

سطح دیوارها از دود چراغدونهای روغنی که در گذشته استفاده میشد سیاه شده بودن

دور تا دور میچرخیدم

از اونجا راهروی دیگه ای وجود داشت که باز به اتاق دایره ای شکل دیگه ای با مساحت بزرگتر و سقف گنبدی و بلند متصل میشد ،  با این تفاوت که وسطش یک حوض پرآب قرار داشت ،

دور تا دور اونجا هم باز اتاقک هایی مستطیل و دخمه شکل بود

طاقچه هایی هلالی شکل روی بعضی دیوار ها

و ستون های متعدد

بالای حوض روی سقف هم سوراخ ، دهنه یا دریچه ای بود که نور مهتابو از سقف به داخل حمام و روی حوض هدایت میکرد



* پارت هشتم

2740

معلوم بود که بنا بسیار قدیمیه

متروکه ای تاریک و مخوف

تنها نور من  ، نور مشعل و اندکی نور مهتاب بود که به روی حوض میتابید

چراغدونهای خیلی بزرگ ، قدیمی و آهنی که با زنجیرهای قطور و بلند از سقف آویزون بود

همه ی سوراخ  سمبه ها رو نگاهی انداختم

چیز قابل توجهی ندیدم

تعدادی ظرف ، دیگ و ابزارقدیمی

خلاصه اینجور دستگیرم شد که اونجا یک حمام قدیمیه

در گذشته برای بهره بردن از جریان آب طبیعی ، حمام رو در مسیر آبشار بنا کرده بودن

که با چرخوندن یه اهرم و درنتیجه تغییر مسیر آب ، آب از آبشار بوسیله یک کانال سنگی به داخل حمام هدایت میشد



* پارت نهم

سکوت محض بود

تنها صدا ، صدای پاهای خودم روی زمین بود که تو حمام میپیچید

خلاصه برگشتم ، قاطرو آوردم داخل راهرو

و درو بستم

خودم هم اومدم داخل اولین اتاق که بعد از  راهرو و دالان بود

مشعلو گزاشتم رو یکی از میله هایی که روی دیوار بود و اومدم

نشستم وسط اتاق ،

خیلی خسته بودم و خیس

لباسامو درآوردم

کمی به اطراف نگاه کردم

خلاصه خورجینو گزاشتم زیر سرم روی زمین و دراز کشیدم

فضای رُعب انگیزی داشت

از قدیم معروف بود که حمام های قدیمی محل زندگی اجنه و از ما بهترونه

هنوز کمی ترس داشتم



* پارت دهم

همینجور که چُرت گرفته بودتم ، گوشامو تیز کرده بودم که آیا صدایی میشنوم یا نه ،

ولی نه ، همه جا سکوت بود

فقط صدای چِکه ی قطرات آب بود که از لا به لای ترک های دیوارها یا لب حوض گهگاه به زمین میچکید و شنیده میشد

خیالم کمی راحت شد ، به پهلو خابیدم و چشامو بستم

تازه چشمام گرم شده بود

که احساس کردم صدای پایی بهم نزدیک شد

حس کردم کسی بالای سرم ایستاده و داره از پشت بهم نگاه میکنه

قلبم ریخت ، چشامو باز کردم و نیم خیز شدم

پشت سرمو نگاه کردم

نه ،، هیچ کس نبود

دچار توهم شده بودم

ولی قلبم به شدت تند میزد

دوباره دراز کشیدم و خابیدم

خابم برد

شب های زمستون بلند بود

شاید دو ساعتی میشد که غرق خاب بودم

همین که به پهلو گرم خاب بودم

صدای زمزمه ی نازکی از خاب بیدارم کرد ... .



* پارت یازدهم

چشامو تا نیمه باز کردم و گوشامو تیز

بله ،،، صدای زمزمه ی نازک و ضعیفی توی تاریکی میپیچید

انگار که کسی آهسته و آروم داشت با خودش آواز و لالایی میخوند

بسم الله ،،،

وحشت و خوف برم داشت

بلند شدم و نشستم

صدا همچنان میومد

اطرافو نگاه کردم ،  همه جا تاریک بود

چیزی پیدا نبود

صدا از دِل و اعماق تاریکی میومد

ولی چیزی دیده نمیشد

لرزون و آهسته ، با چشای باز و بهت زده ، روی پاهام بلند شدم

آخه این صدای کیه !!

مشعلو از کُنج دیوار برداشتم ،



* پارت دوازدهم

دولا دولا ، پاورچین و آهسته در حالی که مشعلو جلوم گرفته بودم با ترس به اطراف نگاه میکردم و جلو میرفتم

از راهرو گذشتم ،

چیزی نبود ،

تا موقعی که در آستانه ی سالن بعدی رسیدم ،

صدا واضح تر شنیده میشد

انگار که داشتم به منبع صدا نزدیک میشدم ،

صدای نازک یک زن بود

جلوتر رفتم

به سمت سالنی که سقف گنبدی داشت و حوض وسطش بود

آره ،، صدا از همون سالن بود

وارد سالن نشدم

پشت دیوار قایم شدم

آهسته و دزدکی سرمو از کنار دیوار آوردم بیرون ،  داخل سالن رو نگاه کردم

ظُلمات بود ، تاریک ، چیزی معلوم نبود

ولی صدا رو به وضوح از اعماق تاریکی اون سالن میشنیدم

وحشت کرده بودم

اما کنجکاو بودم ببینم اونجا چی میگذره ،

یا چه کسی اون داخله ،

همینجور که از لای دیوار نگاه میکردم



* پارت سیزدهم

کنار حوض چیزی رو دیدم که تکون خورد ،

بیشتر دقت کردم ، مشعلو با دستم کمی به داخل سالن جلوتر بردم


سبحان الله ...

یه زن نیمه برهنه با قد کشیده و موهای طلایی و بلند لب حوض نشسته بود ،  با خودش زمزمه کنان آواز میخوند و خودشو آروم آروم با پیاله کوچیک آب میشست

و از دریچه ی بالای سقف نور مهتاب به روی سر و موهاش میتابید

خوف برم داشت ،

الله اکبر  ... .

این زن تو اعماق این خرابه ، تک و تنها این وقت شب   اینجا چیکار میکنه !!!

با اینکه نور مشعل کمی به داخل سالن میرفت ،، اما انگار اون زن متوجه حضور من پشت اون دیوار نشده بود ،

با خودم گفتم غلط نکنم  یا جنه یا پری ،،

حدود پنج دقیقه ای از پشت دیوار نگاهش میکردم

صورت و اندام خیلی زیبایی داشت

تا جاییکه شهوت در وجودم بیدار شده بود

ولی از طرفی هم خوف و ترس بهم غالب شده بود و منو به خروج از اون حمام ترغیب میکرد

با خودم گفتم

بی سر و صدا  ،  تا نفهمیده از این مخروبه خارج شم



* پارت چهاردهم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز