منم خیلی بهشون احترام میزاشتم
همیشه مراسمی مهمونی تعزیه ای داشتن دست پر میرفتم. کیک حلوا... تولد نوه ها بیشترین کادو رو میدادم
و تا زمان زایمانم موردی پیش نیومد ک ب کمک کسی احتیاج داشته باشم
ولی سر زایمانم کلا تنهام گذاشتن. فقط روز ششم مادرشهرو جاریا اومدن نیم ساعت نشستن رفتن
تا یکسالگی پسرم یک چشمم اشک بود یک چشمم خون
ب دادم نرسیدن. زندگیم جهنم بود و کمکم نکردن. همش با هم بیرون و تفریح بود یادم نکردن
پسرن الان پنج سالشه. کلا گذاشتمشون کنار. مراسماشون نمیرم. تولدا نمیرم. خونه مادرشوهرم هر دو هفته سه هفته ای یک ساعت میرم. مریضن شادن هرچی باشن بهشون کاری ندارم