من بچه بودم ی مدت بخاطر دخالتای مادربزرگم زندگیمون داشت خراب میشد
یهو از زندگی پر ارامش وارد دعوا های مکرر شدبم جوری ک جلوی ما کتک کاری دعوا شکستن وسایل و حتی اسباب بازی های ما میکردن!!!!
بعد هر سری دعوا مامانم میومد میگفت ولتون میکنم میرم!امشب اخرین شامیه ک با من میخورید!دیگ مامان ندارید شما سه تا!داداشم ااونموقع ۸ سالش بود و من ۵سال بهمون میگفت خوشبخال دوستاتون ک مامان دارن ولی شما نداربد!
انگار ما مقصر این دعوا بودیم!و بعد هر دعوا منو داداشم پشت در اتاق همو بغل میکردیم و گریه میکردیم و جوری رفتار میکردن ک انگارما مقصریم و یادمه داداشم موقع مشق نوشتن گریه میکرد و منه ۵ ساله بوسش میکردم میگفتم من ناراحتیاتو بردم ولی بقیه فقط بهش میگفتن لوس نُنُر!!! یا داداشم ک ۱۱سالش بود فقط میومد در اتاقو میبست و میگفت بیاید هر کی محکم تر گوشاشو گرفت و منو بغل میکرد! و یا اگ داداشام مدرسه بودن من لحظه میشموردم تا بیاد یکیشون بغلم کنه!!!!چون اونا ب گریه هامم توجه نمیکردن!
اون روزا ۱۲سال گذشته ولی تک تک دیالوگاشو یادمه تک تک لحظاتشو مو ب مو!
خواستم بگم بچه ها هیچیو فراموش نمیکنن همینا دقیق ترش یاد داداشامم هست!!