مشغول آب دادن به گل های عزیز جون بودم و براشون زیر لب شعر زمزمه میکردم :
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
تا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
عزیز میگه گل ها صداها رو متوجه میشن و خودش هر روز باهاشون صحبت میکنه حالا که نیست من باید مراقب گلا باشم .
گوشیم زنگ میخوره، صدا از طبقه ی بالاست.دست از کار کشیدم و رفتم بالا، گوشی روی تختِ اتاق عزیز بود ، نیکو بود ، گوشی رو برداشتم و غرق حرف های خاله زنکیم با نیکو شدم.
ربع ساعتی بود که از مکالمم گذشته بود ، صحبتم با نیکو بود ولی انگار روحم درگیر چیز دیگه ای بود ، در کم تر از عرض ثانیه ای تمام بدنم یخ کرده بود و عرق سرد ازم جاری شده بود حس عجیب و سنگینی داشتم و به زور نفس میکشیدم. نفسمو عمیق بیرون دادم و خداحافظی کردم با نیکو.
گوشی رو که قطع کردم چشام روی صفحه ی گوشی بود که سایه ای از جلوی چشمام رد شد، جا خوردم و ترسیدم.
ضربان قلبم بالا رفته بود. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم و به خودم بفهمونم اشتباه کردم و چیزی نبوده.
چراغا رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.
رفتم سراغ پیچ بهداد و مشغول دیدن عکس هاش شدم ، مثل هر شب تا صبح عکس هاش رو میبوسیدم و آرزوی داشتنش رو توی قلبم تمدید میکردم.
چشمام گرم خواب شدن و گوشی رو کنار گذاشتم و چشمام رو هم روی هم.
مرز بین خواب و بیداری بودم که سنگینی عجیبی رو دستام احساس کردم انگار که با طنابی دارن دستامو میبندن...چشمامو سریع باز کردم و اون حس از بین رفت ... چند نفس عمیق کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم و دوباره دراز کشیدم و چشمام رو روی هم گذاشتم. بازم تا مرز خواب و بیداری رفتم، که نوازش روی موهام رو احساس کردم، لبخندی زدم ، دستای مردونه ی پدرم بود که مشغول نوازش من بود ، چند لحظه ای بیشتر از لبخندم نگشته بود که روی صورتم خشک شد ، یادم اومد پدرم اصلا امشب خونه نیست و من تنهام.
ترس تموم وجودم رو گرفت و نوازش ملایم روی موهام رو همچنان احساس میکردم