اگه بجای ترسیدن و تو سوراخ قایم شدن و بزدل بودن یکم پشت منو داداشم بودن الان روح و روان سالمی داشتم
تا یکی یه چیزی میگه جوری باهاش حرف میزنم که طرف میترسه میگه منکه باهات دعوا ندارم
از وقتی بچه بودیم هر کاری میکردیم حتی شده حق با ما باشه کتک میخوردیم
یه بار یادمه داداشم با دوستش دعواش شد بچه بودن اول اون شروع کرده بود ، پسره رفت مادرشو آورد و بابام بجای اینکه از داداشم طرفداری کنه گرفت جلو زنه داداشمو زد 🙂💔
بعدش داداشم گفت چرا منو میزنی ؟ بابام الکی گفت بخاطر اینکه پسره ناراحت نشه زدمت الکی زدمت و اینا
درحالی که دروغ میگفت بزدل بود از دعوا میترسید
الان یاد گرفتم حق خودمو بگیرم یاد گرفتم دیگه خانواده ای ندارم اصلا وجودشونو حس نمیکنم حس میکنم تو تصادف کشته شدن
یکبار تاحالا مشکل داشتنی نگفتم برم به بابام بگم بیاد همیشه ی خدا تو بدترین شرایط خودم پشت خودم بودم
دیدار با اولیا میشد مامانم عزا میگرفت با غرغر میومد مدرسه همیشه کاراشو به من ترجیح میداد
تو مدرسه همیشه من کمتر از همه پول میبردم ، وقتایی که شیفت ظهر میشدم یه نهار درست و حسابی جلوم نمیذاشت بخورم برم
الان حتی نگاشونم نمیکنم منتظرم ازدواج کنم برم یه شهر دیگه واقعاً دیگه برام مهم نیستن
اگه پدر و مادری دارید که پشتتون هستن اگه بهتون عشق میدن برید دستاشونو ببوسید