بیاید بچه ها یه داستان بگم ک هنوزم فکرشو میکنم اعصابم خورد میشه
ما یه شب برای دومین بار با شوهرم و دوستاش و دوست من رفتیم بیرون اینجوری م سه تا دختر سه تا پسر بودیم
بعد درحال گشت و گذار بوذیم متوجه شدم شوهرم و دوستم خیلی با هم کل میندازن و شوخی میکنن منم خب اولش ناراحت نشدم و باهاشون خندیدم ولی دیگ دیدم داره بیش از حد میشه بیشترم از طرف شوهرم بود دوستمم خوشش میومد هی ادامه میداد و هی میخاستن رو هم اب بریزن اخر سر همو خیس کردن با بطری و شوهرم دست منو میگرفتم و باهام حرف میزد ولی بیشتر میدیم با دوستم کلمینداره و میخنده خییییلی ناراحت شدم و بخار از سرم میزد بیرون
اینم بگم شوهرم خیییلی دوسم داره و همیشه خیلی بهم توجه میکنه خیلی زیاد این اولین بار بود همچین رفتاریو ازش میدیدم اصلا همچین ادمی نبود خیلی شوکه شده بودم و ناراحت همونجا بهش کفتم از شوخی هات داره حالم بهم میخوره خندید فک نمیکرد جدی باشم بازم ادامه داد دیگ برگشتیم خونه کلی قهر و دعوا کردم اونم معذرت خواهی کرد و گفت منظوری نداشته و … ولی من برام قابل قبول نبود تا مدت ها ناراحت بودم و دیگ تصمیم گرفتیم باهاشون بیرون نریم و منم بهش گفتم ک من میدیدم کرم از خودته اشتباهشو قبول کرد منم گفتم این بار میبخشم ولی دوباره ببینم دیگه منو نمیبینی
بنظرتون ناراحتی من به جا بوذ یا من خیلی حساسم شما بودیم چیکار میکردین؟