سر کوچکترین چیزی چنان جیغی سرم میزد ک زهرم میترکید تحقیرم میکرد حتی جلو جمع مسخرم میکرد توهین میکرد بهم همش با طعنه باهام حرف میزد و هر چی تو خونه خراب میشد مینداخت گردنم همیشه ضد من بود بهونشم این بود ک کلفت خوبی نیستم و ۲۴ ساعته در حال بشور بساب نیستم اینمدلی میخاست منم سنم کم بود حتی آشپزی هم بلد نبودم و اونم از اول میدونست
حالا عروس اورده خونش اونم چ عروسی نوبر! ب من اصلا مربوط نیس ک عروس ساعت ۱ ظهر از خاب پا میشه و یا همیشه در حال استراحت تو اتاقش و یا ارایش کردن و یا خوش گذرونی و دور دور با شوهرشه و تموم کارای خونه افتاده گردن مادرشوهرم لام تا کامم حرف نمیزنم و هیچی نگفتم و نمیگم اما با خودم میگم چرا زندگی با من اینجوری بی رحم بود؟! الان ک گذشت ولی فهمیدم امتحان الهی بود خب هر کسی ی قسمتی داره بالاخره قست مام این بود💔