ما تو ی ساختمونیم،البته اجاره میدیم بهشون،شوهرم راضی نیست جدا بشیم،مادرش ی عادتی داشت ،فامیلاش میومدن نهار ب من نمیگفت بیا،بعد زنگ میزد بیا بالا فلانی اومده ،زود بیا ی ربع دیگه میرن😑منم با سرعت ده اسب بخار حاضر میشدم،اتو میکردم ب خودم میرسیدم،میرفتم کلی احترام میذاشتم،بعد فامیلاش و خودش خودشونو برام میگرفتن 😑القصه من از اون جاهلیت دراومدم،اصلا وقتی فامیلاش میان نمیرم،ی ساعت پیش اومده میگه خواهرم اومده زشته نیایی زود بیا،گفتم شرمنده خواب بودم ،مساعد نیستم بیام،زنگ زده شوهرم چقولی ،شوهرمم گفته اون کم نمیذاشت ،احترام ندیده ک بیاد،چرا زودتر بهش نگفتی،ی ربعه زن حامله با ی بچه چطوری بیاد😅 خیلی انگشت شمار شوهرم ازم حمایت میکنه،ناموسا چسبید