به شوهرم گفتم نمیخوام با اون دوست که باعث خیانتت شد مغازه بزنی(الان خیانت نکرده یه سال پیش بوده اشتی کردیم ) ،گفت معلوم نیس هیچ تا اونموقع تو باشی یا نه منم گفتم کی جدا میشیم همین هفته جدا شیم پاشدم چمدونم برداشتم گفتم بگو کی بریم شهرم .. گفتم نمیکشم دیگه از این جهنمی که هر لحظه انگار تو میدون مین هستم انگار رو طنابم هر روز ترس استرس جدایی من مرد نیم بند نمیخوام بابا تا کی اینجوری دو دل بابا من نمیخوام دیگه نمیکشم خدا شاهده ده سالههه هر روز تن بدنم داره میلرزه از استرس اینکه جدا میشم نمیشم
شب که اومد گفت با تو باشم باید دخترا اطرافم ببینم اه بکشم .. منم واقعا خوب خوشکلم ..اما گفتم رفتم سردوز خریدم باهاش کار کنم تو خونه نداشتی ،خواستم هر کار کنم نذاشتی ،که حداقل با پول خودم به خودم برسم حتی بعد اشتی بعد خیانتش قرار بود بذاره برم سر کار بازم نذاشت من امروز باز به چشم میدیدم ..
