خوابام درهم بود ولی از یه قسمتش خیلی خوشم اومد حس سبک شدن بهم دست داد :
رفتم خونه یه پیرزنی در خونش یه دریاچه بود رفتم داخل خونش خیلی مهربون بود بهم میگفت مامان جان🥺توی حیاطش دریا بود موج میزد خیلی باهاش دردل کردم حتی گریه افتادم و رفتم انگار خیلی دلم میخواست دوباره برگردم پیشش دوباره برگشتم وقتی رفتم بهم گفت میدونستم برمیگردی 🥺 برام سفره انداخته بود خیلی مهربون بود خیلی کاش واقعیت داشت سرمو میزاشتم روی پاهاش و فقط اشک میریختم اونم دست میکشید روی سرم🥺😢😭