آدمی مثل من که نه بهش اهمیت میده، نه اصلا بهش توجه میکنه ، همش افسرده است همش تو خودشه همش گریه میکنه...
یه مشکل بزرگ برای من و خونوادم بوجود اومده.
نمیخوام درمورد اون مشکل حرف بزنم.
ولی شوهرم بیست چهاری دنبال کارای خونوادمه...
تموم فکر و ذکرش شده حل اون ماجرا...
اون وقت من اینجوری جوابشو میدم.
نمیدونم اون چه گناهی کرده که با من و مشکلاتم داره امتحان میشه...
چند ماهه زندگی از هممون گرفته شده...
یه ماهه من هر شب دارم گریه میکنم...
شبها اصلا خوابم نمیبره مگر به زور قرص اونم همش با این قضیه حرص میخوره.
دیشب نصفه های شب دخترم بیدار شد ،رفتم تو اتاقش بخوابونمش همینکه گذاشتمش تو تخت شوهرم یه دفعه نگران اومد تو اتاق. با ترس پرسید اینجایی ؟ گفتم آره ، گفت اینجا چیکار میکنی کل خونه رو دنبالت گشتم چرا پیشم نخوابیدی؟ گفتم بچه بیدار شد گریه کرد اومدم بخوابونمش مگه چی شده. گفت ترسیدم با خودم گفتم کجا گذاشته رفته نصب شبی .😔
امشبم از شدت ناراحتی وقتی مطعمن شدم خوابه اومدم تو پذیرایی تو حال و هوای خودم گریه میکردم. یه دفعه اومد بالا سرم گفت چیکار میکنی دید گریه میکنم ، کلی عصبی شد هی گفت چته چرا گریه میکنی منم قضیه رو گفتم گفت مگه نگفتم حل میشه چرا هی خودتو ناراحت میکنی هی دستمو کشید گفت پاشو بیا تو اتاق بخواب گفتم تو برو رو براه بشم میام هر چی دستمو کشید نرفتم...
رفت تو یخچال آب بخوره ولی آب نخورد یه فحش خیلی بد به خودش داد در یخچال چنان محکم کوبید کل خونه لرزید گفت ببین چه زندگی برامون ساختی و بعد رفت تو اتاق خواب ...
نمیدونم باید چیکار کنم. دارم اونو هم با خودم عذاب میدم ، من چطوری خودمو بکشم که راحت بمیرم. هم خودم خلاص شم هم اون راحت بشه از دستم...💔😭
دلم نمیخواد دیگه زندگی کنم...