امروز با شوهرم یکم بحثمون شد سر خانوادم البتهه هر روز شوهرم گلایه میکنه از مادر پدرم
از وقتی عروسیم شده اومدم خونم خانوادم دیگ مثل قدیم نیستن باهام
این عید ما رفتیم کل تعطیلیو خونه پدرم موندیم ولی خونشون فقط دعوا اصلا بهمون خوش نگذش بگو اخه لامصب مجبوری گمشو بیا خونت دیگ چ غلطی میکنی اونجا
با خودمون چند کیلو گوشت چند کیلو مرغ و یک پالت نوشابه بردیم ک زشت تا 13 اونجاییم
بابام ک هی میگف بچتو من فقط نگه داشتم مامانم اصلا درس حسابی غذا نمیپخت ی روز درمیون غذا درست میکرد
یکم آجیل تو نایلون فریزر داد ب من ک همه باهم تو پارک بخوریم ولی قسمت نشد آجیل همموند تو ماشین دو روز فقط مامانم پشت سر هم ب من میگف اجیلا چیشد اخه منم میگفتم نمیدونم حتما تو ماشین اصلا دست نزدیم نگران نباش
برگشتنی ب خونمون، مامانم ب داداشم نمیدونم چی گفته ولی صد درصد ی چیزی گفته داداشم صبح بهمون میگ آجیلا رو شما خوردین چرا ب ما ندادین
فهمیدم ک مامانم میخواد آجیلارو برگردونیم
اخه ما کشته مرده آجیل نیستیم ک مامانای همه آجیل میزارن ب دختراشون ک شیر میده بخوره جون بگیره یکم اجیل مونده تو ماشین نمیدونن چیکار کنن
بابامم ک هر چی میش ب ما میگ من جای شما بودم اینجا هیچی نیست برگردین ب شهرتون 😮💨
نمیدونم یا من تلقین میکنم ک مارو نمیخوان یا واضح حرفشونو میگن
ولی اینم بگم جز محبت هیچ حرف یا کار بدی نزده و نشده براشون
حس میکنم ما اونجا میریم ناراحت میشن 😔
و اینو بگم همیش مامانم بهم میگ بیا من بچرونگه میدارم ولی هیچوقتم نگه نمیداره حتی میخواهیم بریم بیرون میگکجا بچه رو هم ببرین من مگه مامانشم بچه نگه دارم اینوهم بگم بچم یه سالشه