نگاهاش رفته رفته خاص تر شد
رفته رفته بیشتر گرم میگرفت باهام حال و احوال میکرد دربارم میپرسیدم
با این که اون فقط ی مشتری ثابت بود تو این مغازه و جنس می آورد و جنس میبرد
(مغازه ی ظرف من کار مبکردم )
لباساش و وسیله هاشم نشون میداد که وضع مالی خوبی داره
منم پیش خودم میگفتم چه آدم خوبیه ، چقدر مهربون و با شخصیته
فقط همین ، خودمم نمیدونستم خوشم میاد ازش
چون میگفتم اصلا اون کجا
من کجا اصلا فکری نمیکردم
انقدری خودم درگیری داشتم که فک نکنم
یه روز تو مغازه بودم که بابام زنگ زد و سر فحش کشید بهم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت
که شبا دیر میرم خوابگاه که سر کارم چون اونا نمیدونستن میرم سرکار
بدترین حرفا رو بهم زد
منم گفتم مگه تو به من پولی میدی مگه من حتی راجب دانشگاهمم خرجی گذاشتم رو دستت
هزینه ی خورد و خوراک و لباسام و از کدوم قبرستونی در بیارم فقط بلدی فحش بدی
انقدز گریه کردم تو پاساژ آنقدر گریه کردم اون شب
واقعااا اصلا اروم نمیگرفتم دم مغازه بودم دیگ داشت شیفتم تموم میشد
همین پسره اومد و دید من و
فوق العاده زبون بازه فوق العاده
اومد جلو سلام کرد و هعی گفت ببینمت و خوبی چته
چیزی شده
من واقعا اون شب اعصاب نداشتم اصلا محل خاصی ندادم گفتم نه چیزیم نیست
اونم اصلا از رو نمیرفت پا پیچم میشد
هعی زل زده بود تو چشمام که گریه کردی چته من میتونم کمکت کنم به من بگو
چرا انقدز حالت بده
و بهم گفت ابنجوری نرو خوابگاه رنگت پریده و این حرفا بیا یه ابمیوه یه چیز شیرین بخوریم اروم شی اگه دیگه تو مغازه کاری نداری