روز اول کاریم بود ۳عصر تا ۹ شب
ساعت ۸ گفتن برو
تا ۸:۱۵ هرچی زنگ زدم مشغول بود
اسنپ زدم نبود با تاکسی تا یه مسیر رفتم مسیر بعدی کلا تاکسی نبود بالاخره یه اسنپ قبول کرد ساعت ۸:۴۰ ولی رسید کنارم گفت نه نمیبرم و رفت🙄
مسیرم خلوت چندنفر ترمز زدن برسونیمت داشتم میمردم از ترس و همچنان مشغول بود تلفنش.
بالاخره ۸:۴۵ زنگ زد کجای گفتم فلان جا اومد معذرت خواهی کرد و همونجا بغضم ترکید تاحالا ایقدر بلند گریه نکرده بودم.
اقا با دوستش تلفنی حرف میزده.و روش نشده قطع کنه.
دیگه سرکار نرفتم با شوهرم هنوز سرسنگینم کلی معذرت خواست ولی دلم صاف نمیشه.