من تا وقتی مجرد بودم مامان بابام همیشه خدا دعوا میکردن و بحث داشتن،بعدم منو بزور شوهر دادن بعدشم هر وقت میخواستیم بریم خونشون یه بهونه میاوردن که ما میریم فلان جا بمونه برا بعد
حالا اومدن دو سه روز پیش ما (شهر دیگه هستن) اومدن نشستن گفتن خندیدن چقدرم محبت آمیز و عاشقانه باهمدیگه برخورد میکردن دهنم وا موند واقعا از ابجیم پرسیدم گفت جدیداً خیلی خوب شدن
واقعا پرام ریخته،انگار فقط میخواستن من برم بعد خوشبختیشون رو شروع کنن وقتی مجرد بودم هر روز آرزوی مردن خودمو داشتم از دستشون