2737
2739

خواهر کوچیکم عادت داشت همیشه وقتی میرفتم دسشویی میومد پشت در برقارو خاموش میکرد یکی دوبار دعواش کرده بودم ولی خندون که فرار میکرد خودمم خنده ام میگرفت 

خلاصه یک بار رفته بودیم روستا 

رفتم دستشویی 

خرابه بود انگار همونطور که میترسیدم یهو دیدم باز خواهرم برقارو روشن خاموش کرد عصبی شدم داد زدم : نکن الان باهات شوخی ندارم 

خاموش نگه داشت چراغو 

سعی کردم سریع خودمو بشورم برقا رو روشن خاموش کرد اعصابم خورد شد داد زدم: نکنننن به بابا میگمممااا

صدای قدماش که دور میشد و خنده اش اومد 

یه فوش زیر لب بهش دادم ته دلم آروم گرفت که برقا روشن بود واقعا داشتم میترسیدم 

اومدم دستامو بشورم یهو دیدم کلید برق داخل دستشویی بوده و من در دستشویی رو قفل کرده بودم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

من دوست دارم اینجور چیزا رو احتمالا مریضم

منم دوس دارم😂بیا به مریضیمون ادامه بدیم🗿🚬

"اِما رو به روی جنازه می نشست تا او را بهتر ببیند و در این تماشا محو میشد،تماشایی که از بس عمیق بود دیگر دردناک نبود"
2728
2740
الان میرم یه جلسه رفتم روانشناس شاخ دراورده

مگه چ گفتی یهش😂منم قبلا میرفتم ولی هیچ وقت راجب این چیزا باهاش حرف نزدم

"اِما رو به روی جنازه می نشست تا او را بهتر ببیند و در این تماشا محو میشد،تماشایی که از بس عمیق بود دیگر دردناک نبود"
اره

عصر بود حول حوش غروب و اذان، ارایش کرده بودم و موهامو هم باز کرده بودم (تا گودی کمرمه و بلنده یه دانتستنی از موهای بلند خوششون میاد🙂) جلو اینه واس خودم میرقصیدم تنها هم بودم، در باز بود چند باری چرخی زدم و تو این تایم یه حس سنگینی نگاه روم بود، دفعه اخر یه چیزی مث قد بچه دیدم فک کردم برادر کوچیکمه با عصبانیت رفتم جلو ولی هیشکی نبود.... 

یه مدت یه چیزهایی میدیدم بعد اون، تا این اواخر که برا داییم تعریف کردم و گفت اونی که دیدم توهم نبوده و واقعی بوده... 

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز