میخوام اینجا مثل دفترچه خاطرات برام بمونه از طرفی هم خیلی خوشحال میشم نظرات بقیه رو بخونم.
دختر درسخونی بودم سرم همیشه تو کتاب بود همیشه برای چیزایی که دوست داشتم میجنگیدم برای نگه داشتن چیزایی که بدست اورده بودمم میجنگیدم یادم نیست چیزی رو راحت از دنیا گرفته باشم خلاصه میکنم این جنگیدنا نتیجه میداد و من تو سالای نوجوونی از نظر تحصیلی خیلی پیشرفت کرده بودم و خانواده ام حقیقت تحصیلات خیلی بالایی ندارن براشون مایه غرور بود و از نقشه هایی که میریختن حسابی دل خوش بودن تا اینکه سال کنکورم افسردگی اومد سراغم باعث شد کنکورمو تا حدی خراب کنم البته با اون حال یه رشته پیراپزشکی خوب قبول شدم رفتم یه شهر خیلی دورر...