2733
2739

میخوام اینجا مثل دفترچه خاطرات برام بمونه از طرفی هم خیلی خوشحال میشم نظرات بقیه رو بخونم. 

دختر درسخونی بودم سرم همیشه تو کتاب بود همیشه برای چیزایی که دوست داشتم میجنگیدم برای نگه داشتن چیزایی که بدست اورده بودمم میجنگیدم یادم نیست چیزی رو راحت از دنیا گرفته باشم خلاصه میکنم این جنگیدنا نتیجه میداد و من تو سالای نوجوونی از نظر تحصیلی خیلی پیشرفت کرده بودم و خانواده ام حقیقت تحصیلات خیلی بالایی ندارن براشون مایه غرور بود و از نقشه هایی که میریختن حسابی دل خوش بودن تا اینکه سال کنکورم افسردگی اومد سراغم باعث شد کنکورمو تا حدی خراب کنم البته با اون حال یه رشته پیراپزشکی خوب قبول شدم رفتم یه شهر خیلی دورر... 

اولش که رفتم عادت نداشتم ولی با ادمایی اشنا شدم که خوشحال زندگی کردنو بهم یاد دادن تو اون شهر عاشق شدم خندیدم گریه کردم فهمیده شدم و خلاصه یه زندگی جدیدو اونجا شروع کرده بودم که 4 سال مثل باد گذشت، اصرار خانواده شروع شد که از اونجا بیا یه شهری که ما بهت میگیم، اصرار هاشون تبدیل به شکنجه روحی شد برام و من تسلیم شدم، با اینکه خودم یه برنامه دیگه ای واسه زندگیم داشتم. الان اومدم همون شهری که بهم گفتن همه ی ادمای زندگیم و همه ی ارزو هایی که داشتمو از دست دادم اخرینش یارم بود، به سختی درسامو پاس میشم و به سختی از تختم بیدار میشم انگار یکی گلومو فشرده که نتونستم از خواسته ام دفاع کنم احساس بی دفاعی دارم. وقتی با مامانم حرف میزنم بهش میگم تو خالی شدم فقط میخنده و میگه مهم نیست. 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

نماز حاجت

badomzamini23 | 1 دقیقه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز