2733
2739
عنوان

داستان زندگی واقعی

137 بازدید | 12 پست

چندروز پیشم داستان گذاشتم اینم داستان زندگی خودم نیست فقط چون جالب بود خاستم باهم بخونیم

.

.

.

.

من یوسف

هستم از یکی از شهر های شمال کشور راستش داستان عشق من داستانی نیس که تو

دانشگاه و.. شروغ بشه داستان عشق من داستان یه عشق خانوادگی هستش

 

 

 

 

 

 

عشقی که دارم

بدجور دارم تاوانش رو میدم من تنها یه عمو دارم که عموم هم سه تا دختر داره راستش من

از بچگی با دخترای عموم هم بازی بودم و یه جورایی با اونا بزرگ شدم و یک سال هم از

دختر بزرگ عموم بزرگترم تا سن نوجوانی و قبل از اغاز دانشگاه و کنکور من با

دخترای

عموم مثه خواهر برادر بودیم دختر عموم ها اسماشون زهرا که بزرگترشون بود و یکسال

از خودم کوچکتر بود وسطی سمانه بود که دوسال از خودم کوچکتر بود و پریا هم شش

هفت سالی کوچکتر بود حالا بگذریم خانواده ما از لحاظ مالی خانواده معمولی بود و

خانواده عموم هم مثه ما بودن من تو دبیرستان رشتم تجربی بود ولی دوس داشتم دانشگاه یه

رشته خوب قبول بشم و.. من یکسال کنکور با همه فامیل قطع رابطه کردمو شروع کردم به

درس خوندن و خوشبختانه یکی از بهترین رشته ها رو تو تهران قبول شدم اونسال خودمو

اماده کردم که برم تهران و دانشگاهو...اومدم تهران دانشگاه تقریبا خوش گذشت ترم اول

که برگشتم خونه دیدم رفتار زهرا عوض شده و یه جورایی زیادی باهام صمیم شده قبلنا ها

هم صمیمی بود ولی از نظرم اینبار فرق میکرد زهرا دختر خیلی زیبایی بود حتی اون موقع

هم خیلی خواستگار داشت ولی باباش اجازه ازدواج بهش نمیداد یعنی خودشم نمیخواست از

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

رفتار زهرا خیلی جا خورده بودم ولی خب گفتم شاید برا اینکه یه مدت اینجا نبودم اینطوری

شده بعد ظهرش خواستم برم بیرون دم در سمانه رو دیدم بعد از احوال پرسی سمانه رفت

بعد از رفتنش حس عجیبی بهم دست داد همش تو فکر سمانه بودم سمانه دختر خیلی با

اخلاقی بود خیلی از اخلاقش خوشم میومد و خب قیافش زیاد خوشکل نبود اما اخلاقش جای

قیافشو گرفته بود از اون روز به بعد سمانه بدجور تو ذهنم بود همش به سمانه فک میکردم

هربار سمانه رو میدیدم اروم میشدم اما وقتی نبود. تمام ذهنم اشوب بود دوباره من رفتم

دانشگاه برای ترم دو تو دانشگاه هم فکر سمانه رهام نمیکرد بدجور دلم براش تنگ شده بود

دانشگاه برای ترم دو تو دانشگاه هم فکر سمانه رهام نمیکرد بدجور دلم براش تنگ شده بود

سمانه رو دوس داشتم خیلی. اما روم نمیشد بهش بگم که بهش علاقه دارم میترسیدم اون بهم

علاقه نداشته باشه و بره به بقیه بگه و... گفتم صبر می کنم بره دانشگاه بعد بهش میگم

سه سال صبر کردم تو این سه سال زهرا سال دوم رو دانشگاه میگذروند و سمانه هم سال

اول. به هر بدبختی بود این سه سالو گذروندم و تو این سه سالم سعی کردم یه جورایی دل

سمانه رو بدست بیارم بعد از گذشت سه سال روز سیزده به در بود ما با خانواده عموم

رفتیم بیرون وقتی رفتیم بیرون قبلش تصمیم گرفته بودم امروز هرجور شده باید به سمانه

بگم خلاصه ما رفتیم بیرون بعد از نهار هرکی راهی سمتی شد تا هوایی بخوره من گفتم

2740

سمانه میایی بریم قدم ببزنیم گفت اره اتفاقا دوس دارم هواییم عوض کنم زهرا با زن عموم

و مادرم رفته بود منو سمانه هم رفتیم قدم بزنیم اولاش یکم در مورد دانشگاه و.. حرف

زدیم بعدش گفتم سمانه من نیومدم اینجا این حرفا رو بگم راستش یه حرفی هست چند سالی

تو دلمه میخوام بهت بگم سمانه رنگش پریده بود گفت چه حرفی؟؟ گفتم سمانه من الان سه

ساله بهت علاقه دارم و این سه سالم صبر کردم که بری دانشگاه و بتونی عاقلانه تر در

مورد من تصمیم بگیری راستش من دوس دارم رابطمون جدا از یه رابطه دختر عمو پسر

عمو یه رابطه صمیمی تر باشه سمانه گفت ببین یوسف فورا زدم تو حرفش گفتم الان

جوابمو نده برو خونه فکراتو بکن بعدش با اس جوابمو بده گفت باشه دیگه هیچ حرفی بین

منو سمانه زده نشد و فضا کاملا ساکت بود رسیدیم پیش مامان بابا و... زهرا گفت کجا

رفتین گفتم رفتیم یکم قدم زدیم خلاصه سیزده به در تموم ش د و اومدیم خونه شب همش

استرس داشتم و منتظر پیام بودم تا اخر شب هیچ اسی نداد نزدیکای دوازده شب بود تو تختم

بودم که یه اس برام اومد مثه برق گرفته ها از جا پریدم گوشیمو باز کردم سمانه اس داده

بود

نوشته بود خوابیدی عشقم؟ منم گفتم عشقم؟ قبول کردی؟؟ گفت قبول کردم که گفتم عشقم

سمانه اونشب گفت اونم یک سالی میشه منو دوس داره و نمیتونسته چیزی بگه خلاصه

رابطه منو سمانه شروع شد با هم خیلی صمیمی شدیم جونم به جونش بسته بود و اونم

همینطور نزدیک دوسال گذشت یه شب سمانه زنگ زد ج دادم دیدم داره گریه می کنه گفتم

عشقم چی شده گفت حواسم نبود زهرا گوشیمو گرفته بود دستش و تمام اس هامونو خونده و

از رابطمون خبر داره گفتم اینکه گریه نداره خودم فردا باهاش حرف میزنم گفت بحث این

نیس هرچی از دهنش در اومد بهم گفت اونشب ارومش کردم و تصمیم گرفتم صبح با زهرا

حرف بزنم صبح زود بلند شدم به زهرا زنگ زدم ج نداد بهش اس دادم گفتم الان میام دم

خونتون بیا پایین باهات حرف دارم رفتم دم خونشون زهرا دم در بود سوار ماشین شد

خیلی عصبی بود گفتم چیه چرا عصبی هستی؟ گفت چرا نباشم تو به چه حقی با سمانه

رابطه داریو.. منم گفتم من سمانه رو دوس دارم بعد از دانشگاهم میام خواستگاریش بعد

زهرا گفت پس من چی؟ گفتم یعنی چی تو چی؟ گفت یوسف تو نمیدونی من چند ساله دارم

تو رو مثه بت میپرستم ولی ترسیدم بهت بگم اما دیشب که جریانتو فهمیدم خیلی ازت دلخور

شدم دنیا داشت دور سرم میچرخید زهرا گفت یوسف من نمیدونم تو باید فقط مال من بشی

گفتم خفه شو من سمانه رو دوس دارم گفت بیجا می کنی اعصابم خیلی خورد بود زدم رو

ترمز به زهرا گفتم برو پایین اونم رفت زهرا رو پیاده کرده رفتم سمت یه پارک اونجا

داشتم به بدبختی هام فک میکردم که چیکار کنم از طرفی منو سمانه خیلی همو دوس داریم

از یه طرفم زهرا خواهرش منو دوس داره به شانس خودم لعنت فرستادم تصمیم گرفتم به

سمانه چیزی نگم چون اگه میگفتم مطمئن بودم تنهام میذاره به زهرا زنگ زدم گفتم ببین

زهرا سمانه نباید از علاقه تو به من خبر دار بشه اگه خبر دار بشه دیگه منو نمیبینی گفت

به شرطی که با من ازدواج کنی من گفتم باشه هرجوری بود زهرا رو ساکت کردم تا

درسم تموم شد بعد تموم شدن درسم تصمیم گرفتم خودم به سمانه بگم با سمانه حرف زدم

همه چی رو بهش گفتم قهر کرد رفت نزدیک دو هفته ازش خبر نداشتم بهش اس دادم گفتم

امیدوارم منطقی فک کنی و بدونی من تو رو دوس دارم نه زهرا رو سمانه خودش زنگ زد

گفت یوسف بخوا منم تو رو دوس دارم ولی خواهرمو چیکار کنم اون تو رو خیلی دوس

داره و بخواد مانع کاری بشه مطمئن باش میشه بهش گفتم تو پشت من باش من خودم همه

چی رو حل می کنم بهش گفتم هستی؟ فت اره ازش خداحافظی کردم به زهرا زنگ زدم

گفتم زهرا باید باهات بحرفم رفتم با زهرا حرف بزنم گفتم زهرا ازدواج من با تو محاله

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز