برای تاپیک این خانم نوشتم @marisaaaaa  
امروز خسته تر همیشه تکیه زده بودم به دیوار کلاس باد خنکی که از پنجره میآمد پوستم را قلقلک میداد به توجه به چیزی که معلم میگفت غرق در افکارم بودم در انتظار اینکه زنگ بخورد و به خانه بروم بی تاب شده بودم ساعت دیواری عدد ۱۲ را نشان میداد و فقط ۱۵ دقیقه تا زنگ مانده بود اما این ۱۵ دقیقه هر دقیقه اش اندازه یکسال میگذشت معلم که انگار متوجه حواس پرتی من شده بود صدایم کرد و خواست چیزی که همین الان درس داده بود را توضیح دهم با من و من معذرت خواهی کردم و گفتم : ببخشیده راستش حواسم نبود. و نشستم احساس خجالت و شرم تمام وجودم را فرا گرفت غرق در سرزنش خود بودم که ناگهان صدای زنگ توجه ام رو جلب کرد کلاس تمام شد و با خسته نباشید به معلم کلاس را ترک کردم