دختر اقوام درجه یکم نمیتونم بگم چیکارم گریه میکنه و هزیون میگه خواب نمیره غذا نمیخوره مشخص نیست چی شده میگن یک شب خونوادش رفتن روستا این دختر تنها بوده ترسیده الان همش هزیون میگه میترسه میگه میخوام بمیرم
بنظرتون چشه نگید به تو ربطی نداره من باهاش بزرگ شدم نزدیک ترین ادم اطرافم بی تفاوت نمیتونم باشم یعنی چشده ترسیده دوهفته