2737
2739
عنوان

سکه مغرور و ماهی عاشق..

32 بازدید | 0 پست

همیشه می گویند کنجکاوی بیش از حد باعث دردسراست و من بالاخره چوب رادار های همیشه  فعالم را در آن شب خوردم.

 ای کاش آن شب فضولی نمیکردم.اصلا ای کاش مریض میشدم و به گوشه ای میفتادم یا اصلا منی وجود نداشت  فضای که در آن شب  به وجود اومده بود متفاوت تر از همیشه بود زیبا، دلنشین،رویایی!من یک ماهی کوچولو قرمز هستم البته یه روح که در یک برکه کوچک اماعمیق که اعماق ان پر از جلبک هاو سنگ های ریزوشن و ماسه است و عمیق ترین قسمت برکه یک تخته سنگ بزرگ قرار دارد؛زندگی میکنم.آن تخته سنگ دوست و همدم من است.من همیشه به این طرفو آن طرف برکه میروم تاچیزهای جدیدی کشف کنم.آن شب برای اولین بار زود نخوابیدم و به سطح آب رفتم هرچه بالاتر میرفتم آب روشن تر میشد،تا اینکه آب بالای سرم رسیدو نگاهم به سکه ای درخشان و نقره ای رنگ در دل آسمان افتاد که دامن سیاه شب را نورانی کرده بود نگاهم در نگاهش قفل شد.چشمانش مانند یک زندان بود کلید آزادی از آن هم در دستان ظریف خودش جای گرفته  بود.نمیتوانستم لحظه ای از اون چشم بردارم. با غرور و جذبه خاصی نگاهم میکرد. حس میکردم ضربان قلبم به هزار میرسید و هر آن امکان داشت سینه ام را بشکافد و به سوی دلبر نقره ای پولک هایم پرواز کند.نمیتوانستم تعادلم را حفظ کنم.دستپاچه شده بودم و تمام تنم بی حس بود.تاوقتی که نفس هایم به شمار افتاد نگاهش کردم و سپس به اعماق آب رفتم.انقدر پایین رفتم که نتوانم آن سکه درخشان رو ببینم.پشت تخت سنگ بزرگم پنهان شدم  حس کودک خطاکاری را داشتم که میخواهد از نگاه مچ گیر مادرش دور بماند.حس میکردم از همه چیز و هم کس حتی خودمو جلبک های داخل اب خجالت میکشم.اما همزمان آرامش خاصی داشتم چیزی که تا به آن روز تجربه اش نکرده بودم.سعی کردم آن را از ذهنم بیرون کنم اما مگر میشد!آن نگاه پر تابش لحظه ای از جلوی چشمانم کنار نمیرفت و تمام تمرکزم را گرفته بود

روزها و  ماه ها گذشت

هرروز کنار آن تخته سنگ اشک میریختم و حرفای دلم را به او میگفتم.اغراق هم نیست اگر بگویم اوهم پا به پای من اشک میریخت. متاسفانه یا خوشبختانه من دلم رابه نگاه پرتابش باخته بودم یابهتر است بگویم یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم. شب ها بهترین لباسم را به تن میکردم ،خودرا می آراستم تا عیب های را بپوشانم.میخواستم از دید معشقوم بهترین باشم .هرشب سعی میکردم به او نزدیک شوم اما دلبرم انگار از سنگ بود نه آن سکه ی نرمی که من تصور میکردم .هرشب فقط به آن نور درخشان و چشمای پر غرور به من زل میزد.روزی تصمیم گرفتم شب که شد انقدر بالا بپرم تابه دلبرم برسم،تصمیمو به سنگ نگفته بودم میخواستم وقتی به عشقم رسیدم این مسئله را با او در میان بگذارم،بالاخره  شب شد و لحظه ی موعود فرا رسید.ماهی کوچک عاشق جهید و هنگام پایین آمدن با تخته سنگ برکه برخورد کرد آری همان تخته سنگ ، همان یار و همدم و رفیق همیشگی. سخت مجروح شد ،وقتی روی سنگ ها نفس های آخرش را میکشید و نگاه های پایانی اش راه به ماه می انداخت دنیا پیش چشمانش تیره و تار شد و چشمانش را از این دنیا فرو بست و ماه همچنان با نگاه پرغرور همیشگی اش او را نظاره میکرد. 

سال ها گذشت آب های برکه به هوا پرواز میکردند 

ابر می‌شدند و به دل خشک زمین میریختند 

از آن برکه فقط آن تخت سنگ مانده بود و استخوان های ماهی که به دل سنگ نشسته بود .....

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز