دیشب باغ بودیم باخانواده مادریم بعد پسرخالم 6سال ازم کوچیکتر هعی میگفت بچه تو بده بچه تو بده بچه هم خواب بود و دیروقت بود نمیخواستم بد خواب بشه بهش گفتم صبر کن بیدارشد ورش دارببرش خونتون اصلا دستمم جلوش گرفته بودم مبادا اذیتش کنه و یدفعه دستم گرف به شوخی گفت دوباره میپیچونم براتا
یدفعه قبل ازدواجم با هم دعوامون شد سرتیم فوتبال اون زمانم من کلسیم بدنم کم بود اصلارفشاری هم وارد نکردا ولی در رفت یه مدت دستم بندش بود و منم این قضیه رو برا شوهرم تعریف کرده بودم قبلا
شوهرمم عصبانی شد و ب پسرخالم گف اون تایم من نبودم الان یکی بهش تو بگه گردنش میشکنم و رو کرد ب من گف بلندشو بیا پیش خودم بشین ک انقدر خود سر و
بی فکری خاک ت سرمن ک مادربچم هنوز نمیدونه باید چ رفتاری داشته باشه با یه مرد غریبه
من اصلا هیچی نتونستم بگم اصلا پیش نمیاد داد بزنه خیلی کم شاید سالی یکبار اونم چی بشه بعدم پسر خالمه مثل داداش نداشته خودمه ازتایمی ک بدنیا اومد تاالان باهم بودیم واقعا جلوی بقیه خجالت کشیدم درسته تو جمع قربون صدقه ام نمیره ولی باهام
خیلی خوب رفتار میکنه و سابقه این موضوع نبوده در حد یه چشم غره هم خبری نبوده اگ از ی موضوع هم ناراحت میشد تنها میشدیم گوشزد میکرد ک حواسم جمع باشه
همون دیشبم مجبورم کرد برگشتیم قهر نیستا ولی محلمم نمیده زیاد
مقصر من بودم واقعا؟