2737
2734
عنوان

داستان عشق ۱۵ ساله + تلخ🖤

818 بازدید | 35 پست

صداش تو مغزم میپیچه... توی عالم بچگی ،با اینکه پسر خرخونی بود و همیشه تو دستش کتاب بود اما اگه ازش میخواستم باهام بازی کنه ، بازی میکرد بدون دریغ...


توی بچگی خیلی آروم مظلوم بود و همه همیشه حقشو میخوردن...


خلاصه ما بعد از سن تکلیفمون ، اختلاف بین عموم و پدرم پیش اومد سر ارث و میراث و رابطمون تا پنج سال قطع شد باهم ...


بعد از اون ماجرا ها من همه ی تمرکزمو گذاشتم روی درسم و مشقم و آیندم و از پسر جماعت متنفر بودم چه برسه به ازدواج و ازدواج فامیلی که حالمو به هم میزد..


چندین سال بعد از آشتی کردن عموم و بابام یعنی حدودا بعد از ده سال ما دوباره همدیگه رو دیدیم اونم توی خونه ی مامانبزرگم ، وقتی برای اولین بار حسام رو دیدم فکرشم نمی‌کردم خودش باشه ،قدش دو برابر من بود یعنی تقریباً یک متر و نود ، خیلی لاغر و نحیف شده بود با دستای کشیده و قیافه ی جذاب ،و کت و شلواری که انگار اومده بود عروسی...اما خب میدونی برای من ارزشی نداشت فقط این همه تغییرش برام جالب بود چون بعد از ده پونزده سال میدیدمش دیگه...


توی مهمونی بهش اهمیت نمی‌دادم اما می‌دیدم که سرش پایینه و دخترای فامیلو مثل بقیه ی پسرای فامیل مون دید نمیزنه و اینا و برای من جالب بود این خصوصیتش... جدا از اون توی انجمن علمی دانشگاش فعال بود و پزشکی میخوند

حدودا اوایل سال بود که رفتارهای مشکوک زنعمو و مامانم رو می‌دیدم و شک کرده بودم...

...



حسام من...جانم..میشه یکبار دیگه صداتو بشنوم؟...میشه یکبار دیگه دستاتو بگیرم؟...خیلی زود نبود؟...ما که تازه داشتیم زندگیمونو شروع میکردیم...میشه بیای بگی همه ی اینا شوخی بوده ؟...مگه خودت نگفتی کنارت میمونم ؟؟چرا باید ۹ روز بعد از عقدمون از دستت بدم...۱۴۰۳ نحس ترین سال عمرم بود...پسرعمو ، همبازی بچگی، معشوق ، نابغه ،دلم برات خیلی تنگ شده..🖤 

و زمان گذشت تا اینکه اومد خواستگاریم... اصلا نمیخواستمش ...اما خب مظلوم بنظر می‌رسید ... روز خواستگاری توی اتاق بهم گفت که برکه من واقعا دوستت دارم..این عشق نیست ،جنونه من اگه به اینجا رسیدم بخاطر رسیدن به توعه ، باور کن اگه تو کنارم باشی دیگه آرزویی ندارم..نمیخام یهویی تصمیم بگیری اما بدون من همون حسام قبلی نیستم..من تغییر کردم ،بزرگ شدم...ولی عاشقتر ... تو هر جوابی داشته باشی ذره ای از عشقم بهت کم نمیشه... مو به موی حرفاش یادمه... بعد از اون شروع کرد راجب زندگیش برام گفت.. قانع شدم و همون موقع عاشق شدم.. جواب بله رو همون شب دادم احساس میکردم سال هزار و چهارصد و سه بهترین سال زندگیمه... بعد از خواستگاری چند جلسه مشاوره رفتیم و خب خیلی کمکمون کرد.. برای عقد تاریخ عید فطر رو انتخاب کردم ، باهم لباس دیدیم و ... از مقاله علمیش برام می‌گفت که برای المپیاد علمی دانشجویی قراره بنویسه و از پروژه های علمیش می‌گفت که انگیزه همشون من بودم.. حسام فوق العاده احساسی بود.. گذشت تا روز عقد ...نمیخام زیاد کشش بدم اما جذابترین قسمت عقد زمانی بود که دستشو گرفتم...دستای لاغر و به قول خودم رگ رگیش و عرق و گرمای دستش آرامش میداد بهم ، عرق کرده بود پیشونیش از خجالت... همون شب عقد تصمیم گرفتیم ادامه مراسمو بزاریم توی خونه ی مامانبزرگم... اون شب بهترین شب زندگیم بود... پدربزرگم قبل از فوتش یه خونه برای من و حسام کنار گذاشته بود که اگه باهم ازدواج کردیم بریم توش زندگی کنیم.. خلاصه که بعد از عقد بعضی روزا خونه ی ما بودن بعضی روزا خونه ی اونا و بعضی روزا خونه ی خودمون دوتا... هر روز بعد از عقد می‌رفتیم دور دور ، کافه و پاساژ و رستوران و...و واقعا خوش می‌گذشت...دوران عقدم خیلی خوب بود.... تا اینکه سه روز پیش ساعتهای یک ظهر بود که زنگ زدم به حسام ،گفتم بیاد دنبالم بریم بیرون بستنی بخوریم اونم با اینکه خیلی کار داشت اما قبول کرد...و مثل همیشه گفت چشم تا نیم ساعت دیگه اونجام.. خودمو خوشتیپ کرده بودم ، استایل کرم و سبز که رنگ مورد علاقش بود رو پوشیده بودم یکساعت گذشت دیدم نیومد ، زنگ زدم جواب نمی‌داد فکر کردم توی ترافیک مونده یا شارژش تموم شده اما بعد از دو ساعت هر چی زنگ زدم جواب نمی‌داد به هر جا که ذهنم می‌رسید زنگ زدم زنگ زدم زنعموم و عموم ،اوناهم خبری ازش نداشتن... تا اینکه ساعت چهار و نیم عموم زنگ زد گفت برکه بیا بیمارستان پای حسام شکسته اما صداش یجوری بود... خودمو با تاکسی به سرعت تمام رسوندم بیمارستان، اما دیدم فراتر از یه شکستگی پا شده...وای ...وای

حسام من...جانم..میشه یکبار دیگه صداتو بشنوم؟...میشه یکبار دیگه دستاتو بگیرم؟...خیلی زود نبود؟...ما که تازه داشتیم زندگیمونو شروع میکردیم...میشه بیای بگی همه ی اینا شوخی بوده ؟...مگه خودت نگفتی کنارت میمونم ؟؟چرا باید ۹ روز بعد از عقدمون از دستت بدم...۱۴۰۳ نحس ترین سال عمرم بود...پسرعمو ، همبازی بچگی، معشوق ، نابغه ،دلم برات خیلی تنگ شده..🖤 

تا رسیدم بالا سرش تموم  کرده بود...اونقدر جیغ زدم که تا الان صدام باز نمیشه ...اصلا نتونستم تا الان  گریه کنم...یعنی نمیتونم... باورم نمیشه ...کاش بهش نمیگفتم بیاد دنبالم... صورتشو که پشت اون پارچه دیدم ...کاش نمی‌دیدم...کاش نمی‌دیدم...مثل همیشه جذاب...چجوری نه روز بعد عقد منو تنها گذاشتی...مقاله ت رو چرا نیمه تموم گذاشتی...مگه نگفتی خارج بخوای بری قبولت میکنن...

من سه روزه عزادارم...عزادار یکی از بهترین آدمای زندگیم...داستان زندگیمم شاید بنظر تو دروغ باشه یا فیلم هندی یا یه رمان عاشقانه اما اصل اینه که پونزده سال عشق یک طرفه و نه روز عشق موندگار به یه غم تبدیل شد 

شاید با خودت بگی کسی که عزاداره رو چه به تایپک زدن...اما در جواب بهت میگم که حسام خودش می‌دونه من نوشتن رو دوست دارم...شاید با نوشتن سرگذشت عشقم ، آرومتر شم...سعی کنیم همو قضاوت نکنیم...تهمت نزنیم و دل کسی رو نشکونیم...

اگه هم براتون مقدوره برای آرامش خودم و شادی روح نامزدم صلوات و یه فاتحه بفرستید ...

حسام من...جانم..میشه یکبار دیگه صداتو بشنوم؟...میشه یکبار دیگه دستاتو بگیرم؟...خیلی زود نبود؟...ما که تازه داشتیم زندگیمونو شروع میکردیم...میشه بیای بگی همه ی اینا شوخی بوده ؟...مگه خودت نگفتی کنارت میمونم ؟؟چرا باید ۹ روز بعد از عقدمون از دستت بدم...۱۴۰۳ نحس ترین سال عمرم بود...پسرعمو ، همبازی بچگی، معشوق ، نابغه ،دلم برات خیلی تنگ شده..🖤 


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2738
امروز مراسم سوم تشریف نبردی؟

نه چون تا الان زیر سرمم...


حسام من...جانم..میشه یکبار دیگه صداتو بشنوم؟...میشه یکبار دیگه دستاتو بگیرم؟...خیلی زود نبود؟...ما که تازه داشتیم زندگیمونو شروع میکردیم...میشه بیای بگی همه ی اینا شوخی بوده ؟...مگه خودت نگفتی کنارت میمونم ؟؟چرا باید ۹ روز بعد از عقدمون از دستت بدم...۱۴۰۳ نحس ترین سال عمرم بود...پسرعمو ، همبازی بچگی، معشوق ، نابغه ،دلم برات خیلی تنگ شده..🖤 

خدابهتون صبر بده.

مرگ عزیز  خیلی سخته.

روح اون بزرگوار قرین ارامش.

برای هردوتاتون صلوات فرستادم😢

برای تمام رنج هایی که میبری "صبر" کن؛صبرداشتن در رنج ها،اوج احترام به حکمت خداوند است.
چه رمان قشنگی 😂قلم خوبی داری اسی 🙏😂

برات آرزو میکنم که زندگیت مثل رمانِ زندگی من تلخ نشه...همین ...

حسام من...جانم..میشه یکبار دیگه صداتو بشنوم؟...میشه یکبار دیگه دستاتو بگیرم؟...خیلی زود نبود؟...ما که تازه داشتیم زندگیمونو شروع میکردیم...میشه بیای بگی همه ی اینا شوخی بوده ؟...مگه خودت نگفتی کنارت میمونم ؟؟چرا باید ۹ روز بعد از عقدمون از دستت بدم...۱۴۰۳ نحس ترین سال عمرم بود...پسرعمو ، همبازی بچگی، معشوق ، نابغه ،دلم برات خیلی تنگ شده..🖤 
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687