صداش تو مغزم میپیچه... توی عالم بچگی ،با اینکه پسر خرخونی بود و همیشه تو دستش کتاب بود اما اگه ازش میخواستم باهام بازی کنه ، بازی میکرد بدون دریغ...
توی بچگی خیلی آروم مظلوم بود و همه همیشه حقشو میخوردن...
خلاصه ما بعد از سن تکلیفمون ، اختلاف بین عموم و پدرم پیش اومد سر ارث و میراث و رابطمون تا پنج سال قطع شد باهم ...
بعد از اون ماجرا ها من همه ی تمرکزمو گذاشتم روی درسم و مشقم و آیندم و از پسر جماعت متنفر بودم چه برسه به ازدواج و ازدواج فامیلی که حالمو به هم میزد..
چندین سال بعد از آشتی کردن عموم و بابام یعنی حدودا بعد از ده سال ما دوباره همدیگه رو دیدیم اونم توی خونه ی مامانبزرگم ، وقتی برای اولین بار حسام رو دیدم فکرشم نمیکردم خودش باشه ،قدش دو برابر من بود یعنی تقریباً یک متر و نود ، خیلی لاغر و نحیف شده بود با دستای کشیده و قیافه ی جذاب ،و کت و شلواری که انگار اومده بود عروسی...اما خب میدونی برای من ارزشی نداشت فقط این همه تغییرش برام جالب بود چون بعد از ده پونزده سال میدیدمش دیگه...
توی مهمونی بهش اهمیت نمیدادم اما میدیدم که سرش پایینه و دخترای فامیلو مثل بقیه ی پسرای فامیل مون دید نمیزنه و اینا و برای من جالب بود این خصوصیتش... جدا از اون توی انجمن علمی دانشگاش فعال بود و پزشکی میخوند
حدودا اوایل سال بود که رفتارهای مشکوک زنعمو و مامانم رو میدیدم و شک کرده بودم...
...