خیلی دلم میخواست مقاومت کنم و وقتی میبینم احترام نمیزارن نرم خونشون
خودشونم دعوت نمیکنن و جو سنگینی بینمون هست
من به پدرشوهرم محل نمیدم مادرشوهرم داره کیف میکنه
ولی پشتم هم حرف مفت میزنن و کارای خودشونو نمیگن
شوهرم اصلااا زیر بار نمیره کمتر از هفته ای یبار بریم اونجا
میگه میدونم هرچی پیش اومده مقصر اونان ولی بایددد بیای بریم
اگه کسی خوند و براش سوال بود بگه توضیح بدم چرا ازشون فاصله گرفتم
چرا فاصله گرفتی
بگو
خوب تو نرو
بگو شوهرت تنهایی بره
من نرفتم و الان اعصابم راحته
شوهرم اصرار داشت ک منم برم
خانواده خودمو انداختم وسط
و اونا صحبت کردن باهاش ک مریض میشم و ناراحتی پیش میاد واسم
اونم یه مدت رفت الان قطع رابطه کرده
چه شوهری
بگو خودت برو من چرا بیام.پسرشون بره کافیه دیگه
پدر شوهرم از وقتی ازدواج کردم بهمون قول بعضیا کارا و کمک های مالی رو داد و عمل نکرد
فکر میکردم نداره و درک میکرد تا اینکه دیدم برای مادرشوهر و خواهرشوهرم چندین برابر هزینه میکنه و مخفی میکنن
راستش دلم شکست چون انتظار دروغ و دو رویی نداشتم
مادرشوهرمم تا حالا کلی توهین کرده ولی الان که با بچم میریم با اینکه کلی قربون صدقه بچم میره یه میوه نمیاره برامون
خوراکیارو قایم میکنه و بهم بر میخوره
