از موقع سوار شدن به آسانسور،با یه خانمی با هم سوار شدیم که مدام از درد به خودش میپیچید بعد هر دو رفتیم زنگ بلوک زایمان رو زدیم و با هم رفتیم داخل. نگهبان و کسی که آیفون رو جواب میداد گفتن فقط یکی میتونه بیاد داخل همراه نیاد
گفتیم ما جفتمون برا زایمان اومدیم باباجان!
با هم رفتیم تو و ماما بهم گفت معلومه شما درد نداری اگه اشکال نداره اول ایشون رو پذیرش کنم گفتم نه چه اشکالی؟
دیگه کارای اون بنده خدا ذو انجام دادن و ۴ سانت بود.
هفته اش هم از من کمتر بود.
بعد چند تا سوال از من پرسید و ثبت کرد و کارامو انجام دادن.
تو دلم خدا خدا میکردم که منو اتاق درد قبلی نندازن که خدا رو شکر فرستادنم اتاق درد ۷.
فکر میکنم ساعت حدود ۲/۳۰ بعد از ظهر بود که دیگه رفتم توی اتاقم.
یه کیسه بزرگ اوردن با یه کیسه دیگه که جای زیرانداز بهداشتی بود برای کفش و لباسام و گفتن اونا رو میدن همسرم ببره. یه لباس که پشتش کامل باز بود و یه جاهای مسخره ای برای چسب داشت ولی خب رو هم چفت نمیشد با دمپایی بهم دادن.
یه کیسه فریزر پهن کردم رو میز گوشه اتاق و قرآن و تسبیح و ظرف خرما و پسته ام رو چیدم روش.دیدم ناخوداگاه همه ی ظرفها و قرآن و تسبیح صورتی ان! یه عکس گرفتم تا این قاب رو ثبت کنم.