2733
2734
عنوان

خاطره دومین زایمان طبیعی من

| مشاهده متن کامل بحث + 2220 بازدید | 88 پست

رفتیم خونه و دوش گرفتم و باز هم موفق نشدم موهام رو خوب خشک کنم و رفتیم بیمارستان باز هم حالم خوب نبود و نتونستم ناهار بخورم.

دیگه اینبار با مادرم صحبت کردم که نیاد بیمارستان و بمونه و پسرم رو نگه داره و با همسرم رفتیم.

تا همسرم ماشین رو پارک کنه خودم رفتم بلوک زایمان که کارهای پذیرش و بستری رو انجام بدم.

باز هم اضطراب داشتم ولی دیگه میدونستم این مسیریه که باید برم و بالاخره باید بچه رو بدنیا بیارم.

حالم نسبت به روز قبل که اصلا نمیخواستم بستری بشم بکم بهتر شده بود.

دکتر هم بهم امیدواری داده بود که اگر مثل سری پیش شد میبره سزارین یا اینکه برای زایمان طبیعیم اینبار میتونم از روش بی حسی اپیدورال استفاده کنم و گفت زایمان های هفته پیشش رو اکثرا اپیدورال انجام داده.

از موقع سوار شدن به آسانسور،با یه خانمی با هم سوار شدیم که مدام از درد به خودش میپیچید بعد هر دو رفتیم زنگ بلوک زایمان رو زدیم و با هم رفتیم داخل. نگهبان و کسی که آیفون رو جواب میداد گفتن فقط یکی میتونه بیاد داخل همراه نیاد

گفتیم ما جفتمون برا زایمان اومدیم باباجان!

با هم رفتیم تو و ماما بهم گفت معلومه شما درد نداری اگه اشکال نداره اول ایشون رو پذیرش کنم گفتم نه چه اشکالی؟

دیگه کارای اون بنده خدا ذو انجام دادن و ۴ سانت بود.

هفته اش هم از من کمتر بود.

بعد چند تا سوال از من پرسید و ثبت کرد و کارامو انجام دادن.

تو دلم خدا خدا میکردم که منو اتاق درد قبلی نندازن که خدا رو شکر فرستادنم اتاق درد ۷.

فکر میکنم ساعت حدود ۲/۳۰ بعد از ظهر بود که دیگه رفتم توی اتاقم. 

یه کیسه بزرگ اوردن با یه کیسه دیگه که جای زیرانداز بهداشتی بود برای کفش و لباسام و گفتن اونا رو میدن همسرم ببره. یه لباس که پشتش کامل باز بود و یه جاهای مسخره ای برای چسب داشت ولی خب رو هم چفت نمیشد با دمپایی بهم دادن. 

یه کیسه فریزر پهن کردم رو میز گوشه اتاق و قرآن و تسبیح و ظرف خرما و پسته ام رو چیدم روش.دیدم ناخوداگاه همه ی ظرفها و قرآن و تسبیح صورتی ان! یه عکس گرفتم تا این قاب رو ثبت کنم.


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

احساس ضعف داشتم و تقریبا دو روز بود که چیزی نخورده بودم. مامای شیفت که خانم خیلی مهربونی بود میومد بهم سر میزد و تا حد ممکن جواب سوالامم میداد و کلا آدم اهل تعاملی بود و نچسب نبود. گفت که گشنمه یا نه که گفتم بله و گفت الان خیلی از ساعت ناهار گذشته و یکباره میگم ساعت ۵، ۵/۳۰ برات شام بیارن که البته شامشون شد حدود ۷ و من واقعا ضعف کرده بودم.دید سرما خوردم کلی غر بهم زد و دست زد دید موهام خیسه گفت دختر حداقل بازشون بذار تا خشک بشن و رفت یه سرم شستشوی بینی هم برام اورد و گفت هر یکساعت برو توی دستشویی و بینی ات رو با این شستشو بده تا زودتر خوب بشی 

بعد گفت اگه میخوای برات سرم خوراکی برنم که گفتم بزن. چون سرم واقعا به من میسازه و حالم بهتر میشه

قبل از سرم خوراکی هم یه سرم دیگه زد که خیلی متوجه نشدم برای چیه. پرسیدم سرم فشاره؟ گفت نه. راستی معاینه هم شدم که همون دو سانت بودم. کم کم اجازه دادن همسرم هم بیاد توی اتاق پیشم. 

عزیزم ادامشو گذاشتی لایک کن🙏

یه زمان خیلی از رنگ عوض کردن آدما غصه می‌خوردم  ولی امروز فقط بهشون می‌خندم. دیدم که پول فایده نداشت، شهرت کافی نبود، دیدم موفقیت‌های پر‌سر و صدا هم عمری داره و فقط شخصیتته که می‌مونه برات.  می‌خندم به تصورات خودم، که هربار از نگاه من چقدر اون آدمها بزرگ‌ به نظر می‌رسیدن و تهش مثل یک حباب به اشاره ای از روزگار، تموم!
2731

حدود ساعت 5 بعد از ظهر، صدای گریه نوزاد اومد و از ماما پرسیدم اونی که با هم بستری شدیم زایمان کرد؟ گفت اره! گفتم خدا رو شکر، چه زود گفت خب اون با درد بستری شد! 

دیگه هر دو ساعت تقریبا ان اس تی میگرفتن و هرازگاهی معاینه میکردن. ماما گفت درد های فعال وخوبی داری چیزی حس نمیکنی؟ گفتم چرا ولی قابل تحمله. 

دیگه تا صبح هی همین کارا رو انجام دادن و هربار میپرسیدم چندسانت شده هم بعضا زورشون میومد که جواب بدن ومیگفتن خوبه بهتر شده. 

ولی من همون دو سانت بودم که بودم. 

حدودساعت 7 غروب هم مامان و بابام به همراه بچم اومدن بیمارستان البته فقط مادرم با همسرم جابجا شد و اومد تواتاق درد وهمسرم رفت پیش پسرمون وبراش کیک و سیب زمینی خریده بود تا خوشحالش کنه. 

برای من هم شام اوردن واز اون ضعف نجات پیدا کردم


مادرم یکم موند ورفتن. همسرم اومد 

زمان زایمان قبلی با اینکه همین بیمارستان بودم اجازه این که شب همراه داشته باشیم رو نمیدادن ولی اینبار مشکلی نداشت و همسرم موند البته من گفتم که اگر میخواد بره و بخوابه ولی قبول نکرد. اما شام نخورده بود که رفت خورد یکبار هم اخرشب رفت نمازخونه بخوابه ولی زود برگشت. 

نمیدگنم برای امیدواری به من بود یا هر چی ولی میگفت بنظرم تگ تا آخر امشب زایمان میکنی! 

ولی انگار پیشرفتمن خیلی کند بود. 

تا صبح نتونستم چندان بخوابم. هم بخاطر دردها که اگرچه قابل تحمل بودن ولی خب نمیذاشتن هم که آدم بخوابه

یه برق کوچک هم بالای تخت روشن بود و هی هم میومدن برای ان اس تی. 

دیگه حدود 5 صبح بود که احساس کردم تقریبا اون دردهای کم رو هم ندارم وانگار کمتر شدن عوض اینکه بیشتر بشن و دیگه تا حدود7 خوابیدم. 

2740

حوالی 7 بود که دکترم اومد و معاینه کرد و گفت همون دو سانتی. یعنی تصورکنید از روز قبلش صبح که مطب بودم تا روز بعد صبح هنوز دو سانت! انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم. 

با خودم گفتم من حالا حالاها اینجام. 

فعلا زایمان نمیکنم

تازه فهمیدم ماماها شاید برای امیدواری دادن به من یا از بی حوصلگی یا هر چی گفتن سه سانت. 

بدکتر گفتم ببر سزارین منو من پیشرفت ندارم بازم با زبون چرب قانعم کرد که زود زایمان مکنم و تا ظهر بیشتر طول نمیکشه. 

گفت تو چه مشکلی داری اینجا خوابیدی دردت هم خیلی شدید نیست خب صبر کن و حیفه و اینا 

بیشتر راهو رفتیاگه نشد میبرمت سزارین و دوباره فکر کنم اپیدورال رو هم مطرح کرد. 

بعد هم توضیح دادن که فقط باز شدن دهانه رحم مطرح نیست ونرم شدن هم مهمتره. 

و برای من خیلی نرم تر شده. 

راستی روز قبل هم کلی با توپ ورزش کردم و اسکات هم زدم اینکه تگ معاینه ها پیشرفتی نداشتم واقعا رو مخ بود


تو گروه های دوستام گفته بودم که برام انشقاق بخونن و دائم پیگیر بودن که من زایمان کردم یا نه 

مادرم هم مدام زنگ میزد و میپرسیدو هی میگفت من کی بیام. 

که شوهرم گفت حالا حالاها مونده و پیشرفت کرد خبرتون میکنم. باز هم ازاون قرص های سفید بهم دادن فکر کنم در مجموع پنج بار از اونا دادن خوردم

دیگه حوالی فکر میکنم نه، نه ونیم بود که دکتراومد معاینه کردوگفت چهار سانت شدی و میخوام کیسه آبتو پاره کنم که روندش سرعت بگیره. 

دستشویی نداری؟ رفتم دستشویی و اومدم و دکتر اومد کیسه آب رو پاره کرد 

تازه حس کردم کیسه آب ینی چی چون سر پسرم اصلا کیسه آبم آبی توش نمونده بود اینبار یه آب گرم ریخت بیرون البته باز ام دکتر گفت که خیلی هم حجمش زیاد نبوده من کلا از پاره کردن کیسه آب میترسیدم چون میدونستم که بعداز اینکار درد ها خیییلی شدید میشه. 

و همین طور هم شد

سرم فشار رو هم وصل کردن و دیگه درد ها خیلی شدت گرفته بود. 

خیلی نگذشته بود ودرد ها واقعا یدفعه اوج گرفته بودن گفتم من اپیدورال میخوام 

با شوهرم دکترو صدا کردیم و گفتیم که پیدورال میخوایم از دکتر پرسیدم اگه عوارضی داره تحمل کنم و انجام ندم

گفت نه بنظر من انجام بده فقط تا یه مدت ممکنه سر درد داشته باشی. الان اتاق روبرویی تو انجام داده 7 سانته صداش در نمیاد! 

شوهرمم نظرش بود که انجام بدم. دکتر گفت شوهرت باید بره و کارای اداری و فرماشو و اینا رو پر کنه تا متخصص بیهوشی بیاد و برات انجام بده

بنده خدا شوهرمم سریع رفت که کارهاشو انجام بده. 

تو این فاصله من دردام وحشتناک شده بود و دیگه فقط داد میزدم


سر زایمان قبلی اینطور که یادمه اینجوری داد و بیداد نمیکردم اما الان انگار چون خاطرات قبلی هم باهام بود انگار دیگه دست خودم نبود. 

بدکتر هم گفتم انگار استانه تحملم اومده پایین. 

گفت اصلا این فکرو نکن دو تا بارداری پشت هم،زایمان، شیردهی، الانم که سرماخوردگی اصلا فکرنکن که طاقتت کمه

همسرم کارهای اپیدورال رو انجام داده بود ولی خبری از متخصص بیهوشی نبود که نبود. 

با هر دردی که میومد نفسم میرفت 

تو فاصله دردها به خودم قول میدادم که دیگه داد نمیزنم ولی واقعا نمیتونستم بخصوص اینکه تقریبا تنها هم بودم. 


پسرم ۹ ماهه بود که فهمیدم دوباره باردارم. واقعا تعجب کردم و جا خوردم چون اولا که خیلی زیاد ر ا ب ط ...

عزیزم با چ روشی جلوگیری میکردی 

مطمئنی کاملا محافظت شده بود؟

'صبر داشته باش. گاهی باید از بدترین چیزها بگذری تا به بهترین‌ها برسی.:)🖤 ●━━━━━━──── ⇆ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ ㅤ↻️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز