دیروز گفتم به مادرم تو آشپزخونه یهو اومد تو سالن جیغ و غش و گریه و زد تو سر خودش که بی آبرو شدیم تو در و همسایه...
(اونایی که نمیدونن قضیه چیه زنداداشم تو نامزدی باردار شده و چون تو روستا هستیم هیچکس دید خوبی به بارداری تو عقدم نداره چه برسه به تو نامزدی واسه همین داداشم گفت روم نمیشه تو چشماشون نگاه کنم و تو قضیه رو بگو به بقیه تا سریعتر عقد کنیم منم دیروز گفتم به مامانم)
داداش بزرگمو خانمش هم دیروز خونه مادرم بودن داداش بزرگم به محض اینکه شنید گفت من گفتم این دختر بدرد ما نمیخوره دختری که اینقدر سریع وا داده حتما گذشته خوبیم نداره
اینم بگم که زنداداشم قبل از ازدواج یه نامزدی ناموفق هم داشته...
از اونور زنداداشم بزرگم هی شروع کرد به تیکه انداختن به ما
بگذریم بعدش زنگ زدن به خانواده اون دختر که این موضوع پیش اومده اونا هم بشدت شوکه شدن و آخرش مادر دختره زنگ زد به ما که باید بچه رو بندازن و از هم جدا شن امروز قراره خانواده ها حضوری صحبت کنن
واقعا نمیفهمم چرا باید بخاطر یه ندونم کاری وقتا جوون خانواده تصمیم به جداییشون بگیرن داداشم از دیروز رفته خونه خودش و از دیشب که داداش بزرگم بهش زنگ زده که نیا خونه کلا اونم پیداش نیست