بذار واست بگم
ما روستا زندگی میکردیم اوایل دوم دبستان رفتیم شهر ساکن شدیم و من رفتم یه مدرسه دیگه،یه بچه روستایی که درسشم عقب بود اما خودمو رسوندم که هیچی شاگرد اول هم شدم و معلم توجه میکرد بهم و اونایی که جاشون تنگ شده ای اذیتم کردن خیلی ام ساده بودم بمیرم خیلی مهربون و آروم بودم
راهنمایی هم به همین منوال دو سه نفری رو مخم بودن من کلا اهل درس خوندن نبودم هوشم خوب بود بهم میگفتن خرخون و ...اما من دیگه اون آدم نبودم شروع کردم بی محلی کردن بهشون یه روز چشمامو باز کردم دیدم همشون دورم جمع شدن و باهام دوست شدن و حتی واسه تولدم کادو و برنامه ریختن
دبیرستان هم همینطور باز ی عده مریض عقده ای آزارم دادن یکیشون حرف درآورده بود فلانی با پسر خالش ذوسته و بقیه رو با من بد کرده بود و .....
اما من فقط دبیرستانمو عوض کردم و اتفاقا مدرسه بهتری رفتم
دانشگاه هم که با دوتا دختر پست فطرت عوضی همکلاسی شدم که بعداً فهمیدم چقدر اهل دروغ و ....بودن اما خب دیگه دیر شده بود،اینارو گفتم بدونی من هر مرحله یه نخاله ای یه جوری بهم آسیب زده حالا نمیشد کامل باز کنم بعضی کاراشونو بگم
تنها تجربه ای که میتونم بهت بگم اینه که دوست نداشته باش رفیق نداشته باش آقا جان مگه واجبه ؟؟؟دوستت باشه مامانت باشه خواهرت ،درگیز دوست جماعت نشو دخترا فوق العاده حسودن بلاخره یه جوری بهت ضربه میزنن،هز چند من الان ی رفیق دارم من متاهلم اون مجرد من خانه دارم اون دانشجو دکترا اما باهم خوبیم درددل میکنیم اما بازم من جانب احتیاط.رعایت میکنم
چون هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست