باهام حرف می زنین حالم بهتر میشه شما رو به خدا دریغ نکنید ازم خواهش می کنم
پونزده سالم بود که با مامان و بابام رفتیم یه مهمونی
تو اون مهمونی دوست بابام بود
یه دختر داره هم سن من ( اسم اون سارا, اسم من سما )
بعد از این که از اونجا برگشتیم بابام از مامانم پرسید سارا ازدواج نکرده ؟ مامانم گفت نه ازدواج چیه هم سن سما است
بابام با بدترین لحن و تحقیر آمیز ترین لحن گفت این چیه سارا مثل این نیست خوشگله خواستگار داره
گذشت و من عاشق یه پسر شدم امسال متوجه شدم این پسر هم رفته خواستگاری سارا
حالم از خودم به هم می خوره
من خیلی مذهبی ام ولی له له می زنم برای توجه پسرا
من اینجوری خودنما و حسود و آشغال نبودم