با گفتن نمیشه تو نامزدی زیاد گفتم تا حدودی هم راضی شده بود اما نگو مادرش اینا خبر دار شدن پرش کردن یه دعوای بزرگی راه انداخت کارمون داشت با جدایی میکشید
اینجا بمونیم اصلا نمیشه هر از گاهی پرش میکنن اونطور که میخوام نمیتونیم زندگی کنیم تو هر چیزی دخالت میکنن
بعدش هم شوهرم یسری اخلاقای بدی ازشون میگیره
مثلا تو روزای اول زندگی آبرومو برد از بس میخرم کرد جلو اینا چون زیاد غذا بلد نبودن حالا تو دوماه اونقدر آشپزی خوب شده همشون خفه خون گرفتن
بعد دو تا برادر خدا منو ببخشه عقب افتاده داره خدایی بی آزار اما من خودمو میشناسم نمیتونم نگهداری کنم این جاری هام میندازن گردن ما اگه اینجا بمونیم با اینکه کفالتشون با اون یکیه شوهر منم جان فدای این خانواده آشه اگه بگن زنتو قربونی کن واسشون بخدا میکنه یعنی در این حد احمقه
روز عید فطر خانواده اش به ما بی محلی کردن اون یکی هارو دعوت کردن ناهار جز ما با اینکه تو یه حیاطیم چند بار اومده بودن خونمون شام یا هر چی میمختیم میبردیم
عیدی هاشونو داده بودن بعدش که ما رفتیم به ما ندادن غروب نادرش دیده بود بد شده به نا آورد داد شام دعوت کرد باز اونارو هم دعوت کرد شوهرم دید زیاد بد شده با من دعوا کرد باز اشکمو درآورد که تریم آخرش هم بعد شام رفتیم