من خواهر کوچیکم از من زودتر ازدواج کرد، منم این چیزی که تعریف میکنم سی سال رد کرده بودم.
یکی از دوستای مامانم، پسرش بعد چند ماه از ازواجش طلاق گرفته بودن.
اون خانم به عمه ام میگه، ما بریم بهمون دختر میدن، عمه ام جالب با ذوق میگه چرا که نه.
خانم زنگ زد خونمون، خودمم خونه بودم، پشت تلفن که گفت، مامان من فشار خون داره، قرمز شد، فشارش رفته بود بالا، به خدا داشت سکته میکرد. جالبه من ارومش میکردم.
بعد مامانم با حرص داشت به عمه ام تعریف میکرد، جالب باز عمه ام میگه، اشتباه کردی از دست دادین، باید میگفتی بیان.
وااای مامان من رو میدیدی.
خداروشکر تو ۳۳ یه ازدواج خیلی خوب کردم، همسرم یه سال از خودم بزرگتر، از هر نظر شکر خدا خوب