سلام بچه ببینید من کاملا خلاصه میگم
و لطفااااا تا آخر بخونید. من و همسرم قراره پیش خانواده شوهرم بمونیم ینی سر خونه باشیم
چهارتا جاریام جدا شدن خونه نشون من موندم و آخریم البته مجبوری موندم
من و همسرم بخاطر یه سری مشکلات با خاهر شوهرام پنج ساله، سالی 8 ماه میرم پیش شوهرم (کارش هزار کیلومتر از شهرمون دوره) و چهار ماه هم پیش اینا میمونم و شوهرم تو این چهار ماه میره محل کارش یه ماه موند میاد چند روز میمونه باز میره
دو بار میاد میره دیگ با هم میریم
امسال یکی از خاهرشوهرام ازدواج کرد و رفت. بعد الان قراره من کلا تو این خونه بمونم پیش خاهرشوهرم، مادرشوهرم ر و پدر شوهر بمونم. و شوهرم هم طبق معمول میره بعد 40 رو و دو ماه میاد ده روز 15 میمونه باز میره. من خیلییییی وابسته همسرمم
الان چند روزه رفته بخدا طلاقت ندارم خانوادم یع ساعت راهمونه نمیشه راحت و زود زود برم و بیام
من دارم از دلتنگی و دوری دیونه میشم بخدا هر چی میگم کسی درک نمیکنه یا مسخره میکنن یا میگن تحمل کن
خانوادم میگه بچسب به خانواده شوهرت که بعد پدر شوهرت قراره خونه و ماشین بهتون برسه و...
به همسرم میگم میگه بخدا فقط امسالو تحمل کن دیگه آخرین سال میشه که از دوریم
برمیگردم شهرمون دیگه نمیرم
نمیدونم راست میگه یا نه
اگ شمابودی چیکار میکردین. چیکاری انجام میدادین
من نمیدونم گیج شدم بخدا
چراکسی درک نداره
اینقدر زده ب سرم ک میگم اگ زنگ زد همش با گریه حرف بزنم بگم دلتنگتم و فلان. باز میگم زشته تو این پنج سال کی اینکارو کردم آخه چون میدونستم میرم مهم نبود. ولی الان نه
شوهرم میگ اصلا حرفشم نزن باید سر خونه باشیم