خیلی سال پیش بود شاید ده سال پیش مجرد بودم اون موقع مجبور شدم ب حدی عاشقش بودم دیوانه وار تو اوج خواستن مجبور شدم تو خونه گریه میکردم هیچکس نمیدونست چرا خواهرمم میگف اگر باز بخوای گریه کنی ب مامان بابا میگم منم از ترسم سکوت میکردم.....زخم معده گرفتم و مشکلات دیگه ب بدبختی فراموشش کردم بعد مدتها بعدش رفتم با ینفر دیگه خیلی حس خوب بهش داشتم خیلی از اونم مجبور شدم جدا بشم و عقد کنم با ینفر دیگه الان بعد هفت هشت سال هنوز یادش میگفتم ن اینکه دوسش داشته باشم هنوز اما همش ی زخم کوچک تو قلبمه همش میگم چرا نشد چرا یبار نشد