بچهها اونروز مادرشوهر باهام تماس گرفت گفت ناهار رو میریم باغ شما هم بیاین، گفتم من کار دارم نمیتونم ( تازه دیروزش زیر سرم بودم ولی بیشتر حوصله باغ رفتن نداشتم پیچوندم،
شوهرم اومد خونه گفت بریم باغ دیگه زود ناهارمونو میخوریم برمیگردیم گفتم من تازه از مریضی بلند شدم حوصله ندارم. خندید و گفت نوبت منم میشه میدونستم میخواد تلافی کنه بعدا
شام رو هم چون از قبل قول داده بودم با مامانم اینا رفتیم رستوران
الان امروز مامانم میگه با خاله اینا میخوایم ناهار رو بریم باغ شما هم بیاین، شوهرم میگه من نمیام ولی تو دلت میخواد برو (میگه تو چرا اونروز نیومدی دیدم داری میپیچونی منم نمیام)
اینم میدونم تنها نمیشینه خونه بلند میشه با مادرشوهرم اینا که تو باغن میره اونجا
حالا من نمیدونم بنظرتون برم باغ یا نه؟؟
بد عادت نشه ازین به بعد چون ما تازه ۱/۵ عروسی کردیم
از طرفی میگم رفت اونجا ازش میپرسن چرا من نیستم میخواد بگه با خاله و مامانش رفته باغ، مادرشوهرم اینا نگن خوبه پسرمون باهاشون همراهی نمیکنه و میاد پیش ما و بیشتر تشویقش کنن😕