خیلی اعصابم خورده
رفته بودیم خونه یکی از فامیلای شوهرم، تا ۱ اونجا بودیم حدود ۱ ساعت هم تو راه برگشتیم، چون خانواده ش هم با ما اومده بودن پانمیشدن بیان، من واقعا داشتم از خواب بیهوش میشدم، مهمونای دیگه رفتن به همسرم اشاره کردم بریم آقا تازه نشست با بچه ها بازی کردن (با گوشی) دوباره صداش کردم این پاشد خانواده ش پانمیشدن
واقعا چه قدر ما زنا بدبختیم، چرا مردا انقدر همه گوش به فرمانشون هستن
بعد جالبه خودش سرکار بود و میدونم خیلی خسته بود
از این حرصم گرفته دقیقا تو همین شرایط خونه مادرم میریم هی آه و ناله میکنه که وااای من خستهم بلند شو زود بریم
یعنی منو هلاک میکنه
الانم خوابم پریده ولی سرم درد میکنه از خستگی
کل راه هم تو سکوت بودم اصل دلم نمیخواست با خانوادهش هم حرف بزنم
بعد داشتم فکر میکردم واقعا مادرش عقلش نمیرسه پسرش ۱۲ ساعت کار کرده و خستهس، اون چرا دلش واسه این نمیسوزه؟