من یه مدت خیلی طولانیه یعنی شده شیش ماه خونه مادرم هستم
خیانت بهم کرد و بهم گفت برو و بعد بهم گفت برگرد کلا من بازیچه دستش کرده بود
منم تصمیم گرفتم خونه مادرم برگردم بچه ای هم خداروشکر نداریم
خانواده هاهم پشته ازدواجمون نیستند نه خانواده من اون قبول ندارند و نه خانواده اون منو قبول دارند
یعنی یه جورایی همچی تمومه
من بهش گفتم طلاق می خوام ایشون وقتی متوجه شده همچی جدیه می گه طلاقت نمی دم
همچی به نام من بود من خونه برداشتم و بقیه پول ها طبق توافق پسش دادم
گفتم به جاش طلاقم بده ولی می گه دوست دارم من معذرت می خوام
خالم به اصرار مجبورم کرد با پسرخاله صحبت کنم ایشونم ازدواج اولشون طلاق گرفتند و من لای منگنه گذاشتند
همه بهم نی گند کی طلاق می گیری همه منتظر طلاق من هستند مخصوصا خالم
که بیان منو واسه پسرخاله نامزد کنند
من اینجا عذاب وجدان گرفتم کاریم نکردم همین که در مورد این مساعل با پسرخاله صحبت کردم
خانوادم می گند پسر خیلی عالیه
خودمم که هیچ حسی ندارم اصلا
شوهرمم دوست داشتم ولی اونم الان برام مهم نیست چیکار کنم دارم دیوونه میشم از طرفیم دوستم می گه حالا که پشیمون به شوهرت فرصت بده ولی خیلی بهش فرصت دادم حس احمق بودن دارم