من قبل از عید مبل خریده بودم حالا داستانا بماند مادرشوهرم ازش خریده بود بعد ما سر این دعوامون شد اما چون قبلش دعوت کرده بودم گفتم بزار یه درسی بهش بدم آدم شه
مبلای راحتی ال ، شوهرم باغ بردشون بعد منم مهمونیو بردم باغ
مادرشوهرم بر خلاف فکرم که گفتم نمیاد اومد😐
دستشم شیرینی گرفته بود با خودش اورد با من روبوسی کرد باورتون میشه 😑 بعد منم خودمو زدم به خنده و اینا ، چند لحظه بعدش شوهرم اومد گفت اشتی کردید؟ گفتم منکه قهر نبودم وگرنه مهمونیو کنسل میکردم
تا اخر شب خاطره ی زایمان و جونی اینا تعریف میکرد
حتی یبار تو جمع بهم گفت عروس قشنگم چاییم سرد شده چاییمو عوض میکنی ...
هیچی دم اخر رفتن همچی عادی
اینم بگم مبلارو تو باغ دید اصلا به روی خودش نیاورد
بعد شوهرم امروز با پسرم رفته بودن خونشون یه سر بزنن شوهرم اومدن خونه گفت یچی میگم از الان که دوباره دعواتون نشه 😐 منم گفتم چی شده ؟
گفت که مامان مبلای ال میخاد ببره خونه عزیزجون اینا( مامان پدرشوهرم و بابای خودم) بهم گفته انبار میرید یسر وانت بیارید اینجا ، منم گفتم خب من چیکار کنم من دنبال دعوا نیستم
من هیچی دیگه نگفتم دوباره سر شبم گفت الان اتش بس قبل از طوفانی ؟ گفتم نه
ولی نکنه باز میخواد ببینه من چی میخرم 😑