من و دخترم امشب توی خونه تنهایم و همسایه پایین ما دوتا پسر مجرد سن بالا کسی یهشون زن نمی داد و یکیشون افسردگی شدید داره با یک مادر پیر هستند که دوساله آمدیم اینجا و از همسایه ها شنیدم یکی از پسراش را اعدام کرون چون زنشو کشته . از اونوقت تا حالا من می ترسم ازشون و بعضی وقتها آدمهای عجیب و معتاد می ان و می رن
یکی از پسراش حس می کنم زیاد نرمال نیست
امروز دسته کلیدم را گم کرده بودم و دنبالش می گشتم و به دخترم گفتم برو ببیک دم در نیفتاده که دیدم دخترم با کلید آمد بالا و گفت پسر همسایه داده و من شوکه شدم چون دخترم گفت من چیزی بهش نگفتم خودش آمد کلیدها را داد و رفت و من همش تو ذهنمه چرا تا الان کلیدها رد نگه داشته یا نکنه از روش یکی زده باشه
عصر رفتم خونه پدرم سر زدم وبعضی وقتها می موندم اما امشب برگشتم خونه تا آمدم دیدم یه موتور توی پارگینگ ما پارکه اخه شوهرم به خاطر اختلافاتی که داشتیم توی یا خونه دیگه زندگی می کنه و ما را تنها می گذاره و انگار می دونستن امشب خونه نیست قفل خونه مشکل داره و من دوتا صندلی پشت در گذاشتم اما حس ترس دارم به خدا نمی دونم چیکار کنم .