واقعیتش از موقعی که سه سال و نیمم بود مامانم منو ظهر و شب با خودش می برد مسجد و نماز جماعت میخواند چهار سالم که شد به من نماز یاد داد و منم نماز میخوندم بعد از موقعی که رفتم مسجد اون پیرزنه توی مسجد مسئول زنان بود یه بار هم موقعی که نماز میخوندم بهم بیسکویت حیوونی داد گفت خوب نماز می خونم
همه چیز خوب پیش می رفت
۱۰ سالم که شد اون پیرزن پشت سر مامانم غیبت کرد بعضیاش هم تهمت بود مثلا مامانِ من پنهانی زنِ پسرش شده و من هم نوه ی اون پیرزن هستم حالا پسرش همونی بود که مامانم محرم ها بعد مراسم توی همون مسجد ازش غذا می گرفت
از اینجا معلومه اون پیرزن مشکل روانی داشته و سر هیچی توهم میزده
بعد از اون تاریخ نمیدونم چیشد که مامانم زمین و زمان رو انداخت گردن اون پیرزن و توهم میزد
بعد این توهماتش رو از موقعی که ۱۰ سالم بود ۷ سال تو گوشم خونده به طوری که من به اون سن باید برا مشکلاتی که اصلا وجود نداشت راه حل میدادم
اون موقع این حرفا رو باور نداشتم ولی الان یجورایی منم دارم باور میکنم و از هیچی توهم میسازم
این ۷ سال خیلی شدید توهم میزد همین مهر ۱۴۰۲ بود تو راه برگشت از یه جایی سوار موتور بودیم و مامانم یهو از رو موتور تعادلش رو از دست داد و از موتور پرت شد و منم با خودش انداخت 😐 بعدش میگفت پیرزنه آدم فرستاده منو از موتور بندازن چند ساعت بعدش حالش بهم خورد و آخرش فهمیدیم ویروس گرفته بوده حالش بده شده و تعادلش رو از دست داده
از اون موقع نذاشتم بره مسجد که البته خودش هم دیگه نمیخواست بره چون بیزاری عجیبی نسبت به اون پیرزن پیدا کرده
از اون موقع یکم بهتر شده و کمتر توهم میزنه ولی هنوز اتفاقاتی که توی گروهش میوفته تقصیر اون میدونه دیدم دیگه قرار نیست توهماتش تموم شه