یه شب ساعت ۱۰ رفتیم با دختر خاله هام قبرستون🗿
خیلی عجیب بود اما پیاده هم رفتیم چون شهرستانیم زود مردم میرن خونه هاشون حالا مارو میگی تو کوچه های تاریک هی میرفتیم مث کصخلا...قبرستون هم گل و بلبل نیس ی جای دور افتاده بود😂
این قبرستون دو تا در داره در عقبی و جلو
ما از در عقب رفتیم داخل لامصب درش تنگ بود من گیر کردم😂
حالا هرچی هی نگا میکنیم همش تاریکه از ترس به دختر خالم چسبیدم
ول اون خواهر دیگش مث چی جرئت داره کثافت داشت میرف جلو ما هی داد میزدیم تو رو خدا نرو آخرش مارو ب سکته داد..خلاصه ک این رفت و تو تاریکی گم و گور شد فک کنم داشت میرفت سمت غسال خانه🗿💔
بعد چن دقه که برگشت داشت میومد سمت ما که من و دختر خالم ی چیز سفید دیدیم و جیغغ زدیم فقط..فک کن وسط قبرستون😂
اون خواهرش از ترس زهر ترک شد فقط واستاد سرجاش...ول تا ۳ ثانیه بعدش هر ۳ تامون مث اسب دویدیم🗿
نفهمیدم چطوری رسیدیم خونه اما وقتی شوهر خالم مارو دید اصن نپرسید شما ۱۱ شب تنهایی از کدوم جهنم میاید..باباش کاملا اعتماد داش بنده خدا ب ما😂