من یک عمو دارم که همسرش فوت کرده، و خب مامان و بابام تا جایی که بتونن هواشو دارن، هر مهمونی بوده مامانم دعوتش کرده،خودشو بچه هاش (ازدواج کردن)، اینقد من کار کردم تو مهمونی های خانواده ام.. واسه بچه های عمو !!! خلاصه
این بنده خدا به بابام گفته بود که من می خوام خواهر و برادرهامو دعوت کنم، اما شرایط دعوت بچه ها ( ماها) نداره، والا ما هم حرفی نزدیم. گفتیم لابد بچه هاش نمی تونن، هرچی.. بگذریم
فقط چون بابام سنش بالا هست، قرار شد شوهرم مامانم اینها را برسونه و کمکش بده ( بابام به سختی راه می ره)
تا دم در کمکش کنه، خودمم هزار تا کار داشتم. سر دلسوزی شوهرمو فرستادم.
آقا به زور شوهرمو بردن خونه، بعد شوهرم پیامک داد من برای اینکه بی ادبی نشه، چند دقیقه می شینم میام.منم درگیر کارهام دیدم دیر شد نیومد، زنگ زدم می بینم دارن شام می خورن! !!
اینقد بهم برخورد، نمی گن زن و بچه تو خونه منتظر هستن. حالا ما دعوت نبودیم.
از شوهرم عصبی بودم، چرا نه نگفته، چرا بی دعوت رفته سر سفره! چرا یک زنگ به من احمق نزدن، تعارف خشک کنن،بیاییم دنبالت؟
به ابالفضل اگر می رفتم. ولی یک حس بدی گرفتم
هیچ کسی یادش نبود.
احساس می کنم بهم توهین شده
البته بگم، چندبار این عموی من، یک حرفایی زده، ازش دلخور بودم، ولی گفتم بی خیال، دیگه یک چی گفته
اما انگار انبار باروت منفجر شد، اینقد پای تلفن جیغ جیغ کردم.
اینم فامیل.... نخواستیم بابا،گند زدن به اعصابم